loading...

قلب بی درد

داستان ایثار

بازدید : 487
شنبه 30 آبان 1399 زمان : 5:37

سلام و صبحتون بخیر

قرار بود درباره‌ی تدبر در قران حرف بزنم ولی یه سوال گیر کرده تو سرم که اذیتم می‌کنه. اونم اینه که واقعا جون مردم چقدر ارزش داره برای اوتایی که دستی دارن تو سرنوشت و زندگی این مردم.

کار ندارم چه اون اصلاح طلب و لیبرالش که چمش دنبال سازمان بهداشت جهانی هست چه اون انقلابی و حزب الهی و اهل خدا پیغمبرش.

به خدا موندم تو این قضیه که جون این مردم چقدر می‌ارزه!!

این اقایون دکتر دانشگاهی و مدرن غربی.این اطباء سنتی، اسلامی‌، اسلامی‌ایرانی ،چه می‌دونم.... الان نزدیک یک سال مردم همین طوری از این ویروس لعنتی و هول گرفتار شدن بهش دارن قالب تهی می‌کنن.

انگار همه دست به دست هم دادن که دخل این مردم و بیارن.

اخه بابا اون که چشمش دنبال بهداشت جهانیه به کنار، شما‌ها که همش مدام دم از ایمان و اعتقاد و طب داخلی و طب ایرانی می‌زنین چرا دست رو دست گذاشتین؟!!

چرا با هم نمی‌شین؟ چرا جمع نمی‌شین با هم شین؟ چرا یک صدا نمی‌شین ؟ چرا با هم یکی نمی‌شین ؟ مگه هر کس برای خودش یه کانال درست کنه و هی توش مطلب بذاره کار درست می‌شه؟ کی میاد کانالای شما رو بخونه. صدای شما کی از تو کانال و سخنرانی تو مسجد و هیئت شنیده می‌شه.چرا یه کانال چند ملیونی درست نمی‌کنین که همه رو توش جا بدین . چرا جمع نمی‌شین فکراتونو بذارین رو هم و یه فکری برای این مردم بکنین.

هر کس تو کنج خودش نشسته داره حرف می‌زنه. برای چهار نفر نسخه می‌پیچه و تمام. اخه این راهش نیست. ما هم منتظریم که کی واکسن درست می‌شه که بزنیم و دیگه کن فیکون بشه همه چیز.

کاش می‌شنیدن صدامونو و این اطبای محترم خانم و اقا .

اگه دلسوزین واقعا، اگه ایمان دارین به کارتون واقعا، اکه پای این مردم و انقلابین واقعا همدیگر و پیدا کنین، جمع شین یه تیم درست کنین از همه ی باسوادای طب ایرانی و اسلامی‌و ... مردم و با خودتون همراه کنین. یه انقلاب تازه کنین. صداتونو بلند کنید تا کل ایران صداتونو بشنون.مشت شین و فریاد بزنین بگین :سازمان بهداشت جهانی! ما هستیم و منتظر شما هم نیستیم.

بررسی قطعنامه مربوط به حقوق بشر در ایران در مجمع عمومی سازمان ملل
بازدید : 352
پنجشنبه 28 آبان 1399 زمان : 8:38

سلام و صبح بخیر.

از اونجایی که داستانم تموم شده و حیفم اومد که این وبلاگ همین طوری بمونه و خاک بخوره تصمیم گرفتم درباره‌ی چیزی که این روزا خیلی ذهنم و مشغول خودش کرده بنویسم.

پارسال ، قبل از اومدن این کرونای لعنتی که برای دیدن پدر و مادر و خانواده به تهران رفته بودیم، اخه من تهرانی هستم و چند سالی هست که ساکن مشهد شدم. مشهد یه جورایی شهر اقامونه، رفتیم و یه سری هم به یکی از دوستای دانشجویی علی ( همون اقامون)زدیم. نشستم با خانمش به صحبت و خانمش هم که مثل اقاش خانم تحصیل کرده و با کمالاتی بود خیلی زود و بی مقدمه شروع کرد که گفتن که بعد از تولد پسرش خیلی فکر کرده که چی کار کنه ، چی کار نکنه که با مجموعه‌‌‌ای با نام تدبر در قران اشنا شده.

خلاصه کلی حرف زد و کتابش نشون داد و اینقدر گفت تا منم کنجکاو شدم که این چیه که رقیه خانم اینقدر ازش حرف می‌زنه و مدام ذهنش تو مطالب و مفاهیمش غرق شده که حتی من میهمان رو هم غنیمت دیده تا درباره س حرف بزنه.

من گفتم من تو مشهد همچین جاهایی رو سراغ ندارم و .... اونم یه سری شماره گذاشت جلوم و گفت زنگ بزن و بپرس.

خلاصه این بود اغاز اشنایی من با تدبر در قران.

یه مدت خیلی جدی نبود برام ، ولی کم کم دلم رفت که برم دنبالش و زنگ زدم و پرسیدم و یه کانال مربوط به همین پیدا کردم و بالاخره قضیه برام جدی تر شد.

اما از بخت بد من وقتی بکی دوجلسه بیشتر نبود که تو جلساتش شرکت می‌کردم سر و کله‌ی این کرونا پیدا شد.

ولی تو جلسات انلاین ماه رمضان شرکت کردم و این بود شروع یه راه تازه برای من .

میله های ناهموار در ژیمناستیک
بازدید : 404
چهارشنبه 13 آبان 1399 زمان : 3:40

شعری در وصف پیامبر اکرم صل الله علیه و اله

در آن زمان که بشر منکر فضایل بود

به خلق و خوی شیاطین رذل مایل بود
در آن زمان که زر و زور حاکمیت داشت
مقام شامخ انسان پاک زایل بود
در آن زمان که خدایان مردم گمراه
نمای چوبه‌ی خرما،‌ آتش و گل بود
در آن زمان که حرم بود جایگاه بتان
بشر به «لات» و «هبل» عاشقانه قائل بود
در آن زمان که خرافات و بردگی رایج
میان جمله اعراب در قبایل بود
در آن زمان که پدر از تعصب بی‌جا
به جان دختر معصوم خویش قاتل بود
در آن زمان که سلاح برنده شهوت
ز بحر خلق ستمدیده آفت دل بود
در آن زمان که ز فرط غرور و سرمستی
بشر ز ذات خداوند خویش غافل بود
در آن زمان که پلیدی ز حد فزون می‌شد
بشر به مسئله روز خویش جاهل بود
در آن زمان که بشر همچو زورقی گمراه
میان موج بلا دیده‌اش به ساحل بود
پی هدایت مردم محمد خاتم
نهاد پای به امر خدا در این عالم

کلیپ قسمتی از ضبط سریال گیسو با حضور محمدرضا گلزار و حسین یاری و هومن سیدی
بازدید : 1049
دوشنبه 11 آبان 1399 زمان : 16:38

ملیکا در حالی که بیمار را همراهی می‌کرد گفت:" چیزی نیست،چند روز اینارو بخورین خوب می‌شین." زن تشکر کرد و از در مطب بیرون رفت.با صدای یوسف برگشت:" سلام خانم دکتر،خسته نباشین"ملیکا نگاهش را به سمتش برد:" سلامت باشی اقا معلم،چه خبر از مدرسه" یوسف با لبخند پاسخ داد:" سلامتی خانم دکتر،فقط این مچ دستم یه خورده درد می‌کنه" ملیکا جدی شد ،جلو رفت:" ببینم،کدوم دستت" روی صندلی نشست و گفت:" بذار ببینم" یوسف دستش را جلو اورد.ملیکا گفت:" کجاش درد می‌کنه" یوسف کف دستش را باز کرد و گفت:" اینجا" گل سینه‌ی زیبا و طلایی رنگی در دستش بود.ملیکا صدای یوسف را شنید:" تولدت مبارک "ملیکا ذوق کرد :" یوسف!این از کجا اومده؟!"یوسف با لبخند گفت:" خوب این یه رازه،البته ببخش که خیلی گرون قیمت نیست،اوضاع مالی بیشتر از این اجازه نمی‌داد" ملیکا با همان هیجان گل سینه را به لباسش سنجاق کرد و گفت:" عیبی نداره عزیزم،بابای پنج تا دختر بودن بالاخره ادم و کم پول می‌کنه؟" چشمان یوسف گرد شد و با تعجب و تحیر به ملیکا خیره شد:" چی؟!!" ملیکا گفت:" امروز تلفنی با مامانم صحبت می‌کردم ازش تعبیر خواب تخم کبوتر و پرسیدم،اونم از قول مادر جون گفت خواب تخم کبوتر به معنی فرزند دختره." چشمان یوسف گردتر شد.تمام دندانهایش از خنده نمایان شد:" پنج تا دختر؟!خدایا!!!!!" ملیکا با لبخند گفت:" دوست نداری بابای پنج تا دختر باشی؟" یوسف با همان چهره‌ی باز و بشاش گفت:" چرا دوست نداشته باشم.من دو تا حوری از خدا می‌خواستم،حالا مثل اینکه قراره شش تا باشن.اسم اولی رو میذارم نازنین فاطمه،دومی‌رو می‌ذارم نازنین زهرا،سومی‌رو می‌زارم نازنین زینب،چهارمی‌رو نازنین رقیه،اخری هم نازنین نرجس.چطوره؟"ملیکا لبخند زد و گفت:" حالا چرا همشون نازنین" یوسف گفت:" خوب همشون نازن دیگه"ملیکا دست یوسف را به دست گرفت و بوسید و تشکر کرد:" به خاطر هدیه قشنگت ممنون."یوسف پاسخ داد:" قابلت و نداره خانمم.من و به خاطر اسو پاس بودنم ببخش،ملیکای من لیاقتش خیلی بیشتر از ایناس"ملیکا به رویش لبخند زد و گفت:" اختیار دارین اقا. یه نگاه رضایت شما برای من به اندازه‌ی یه سرویس طلای ۲۴ عیار می‌ارزه". یوسف ابروهایش را بالا برد و گفت:" قربون این زبونت بشم که فقط دلم می‌خواد از این حرفش غنج برم". ملیکا خندید.

یوسف خسته از کار و دیدن بیمار و پیچیدن نسخه وارد خانه شد.عصر بود و چیزی به تاریک شدن هوا باقی نمانده بود.صدایش را به سلام بلند کرد:" سلام خانمم،من اومدم "به سمت اشپزخانه به پیش رفت.زودپز روی اجاق گاز ارام و قرار نداشت.ملیکا کنار اجاق گاز مشغول بود.با شنیدن صدای یوسف جوابش را داد:" سلام عزیز ،یه لحظه صبر کن الان میام"یوسف وارد اشپز خانه شد.ناگهان زودپز از جا کنده شد و خود را به سقف کوبید.یوسف وحشت زده از جا پرید:" یا ابوالفضل!!!!!!!"ملیکا را میان دستانش قاپید و به زمین هل داد.خودش را به زمین انداخت و سرو دستش را به حالت محافظ بر سر و روی و بدن ملیکا نگه داشت.زودپز در حال انفجار خود را به درو دیوار میزد و محتویاتش به همه جا پخش می‌شد.صدای برخوردش ملیکا را به وحشت می‌انداخت .دقایقی به همین صورت گذشت تا اینکه ظرف از بالا و پایین پریدن خسته شد و در گوشه اشپزخانه بی حرکت باقی ماند.با برقراری سکوت یوسف سرش را بالا برد.خودش را بلند کرد.ملیکا از جا بلند شد،حیرت زده و هراسان به دور و اطراف چشم گرداند:" خدای من،چه اتفاقی افتاد؟!"اشپزخانه اوضاع اسف باری پیدا کرده بود.یوسف نفس راحتی کشید و گفت:" بخیر گذشت،خدا رو شکر"ملیکا نگاهش را به سمت یوسف گرداند.یوسف کنارش روی زمین نشسته بود.با حیرت گفت:" تو چه طوری اومدی یوسف؟!" یوسف گفت:" همین که اومدم تو اشپزخونه،دیدم زودپز رفت هوا،اصلا نفهمیدم چی شد،فقط خودم‌ و انداختم و هلت دادم. خدا خیلی رحم کرد" ملیکا متحیر به پاهای یوسف چشم گرداند.نگاهش را گرداندو به دنبال صندلی چرخدار گشت.صندلی چرخدار با فاصله‌ی زیادی در نزدیکی در اشپزخانه بود.چشمان متحیرش را دوباره به یوسف گرداند.یوسف نگاهش کرد:" چی شده ملیکا،صدمه دیدی؟" چشمان ملیکا خیس شد .یوسف نگران شد:" چی شده ملیکا؟!" لبهای ملیکا از هم باز شد و پرسید:" تو چطوری اومدی اینجا یوسف؟" یوسف پاسخ داد:" گفتم که من اومدم تو اشپزخونه..."نگاهش به سمت در اشپزخانه رفت.صندلی چرخدارش را دید.جمله اش نیمه تمام ماند.خودش هم نمی‌دانست این فاصله را چطور طی کرده است.اب دهانش را قورت داد.نگاهش را به ملیکا دوخت و با صدایی که به زحمت شنیده می‌شد گفت:" من نمی‌دونم ملیکا" اشک شوق از چشمان ملیکا سرازیر شد.دستانش را به دور گردن یوسف حلقه کرد و او را در اغوش گرفت.یوسف هنوز از انچه پیش امده بود مبهوت بود.ملیکا با چشمان خیس و لبی خندان به او چشم دوخت و با لحن بغض دارش گفت:" بلند شو یوسف،یا علی بگو بلند شو" یوسف با صدایی کم جان و بهت زده گفت:" ولی من نمی‌تونم" ملیکا هیجان زده دستانش را گرفت و گفت:" چرا،می‌تونی،بگو یا علی،بگو یا علی یوسف،بگو یا علی و بلند شو.بگو یا علی" ملیکا از جا برخاست و دستان یوسف را بالا کشید و گفت:" بگو یا علی" لبهای یوسف با تردید از هم باز شد:" یا علی" لبخند خیس از اشک ملیکا مقابل رویش بود که با اشک خدا را صدا می‌زد:" خدایا کمکش کن،خدا یا به یوسفم کمک کن،کمکش کن تا روی پاهاش وایسه،خدایا کمکش کن"پاهایش را روی زمین فشار داد،سنگینی خود را به رویشان انداخت،زانوهایش باز شد و با تمام توان او را بلند کرد.ملیکا هیجان زده از انچه می‌دید یوسف را به اغوش گرفت.صدای گریه‌های شادیش بلند شد.یوسف بازو‌هایش را به دور شانه‌های ملیکا حلقه کرد. بعد از مدتها این اولین باری بود که یک سرو گردن از ملیکا بلندتر بود و باید برای نگاه کردنش سر خم می‌کرد. او هم بغض داشت،بغضی شیرین.صدای گریان ملیکا را شنید:" خوابت تعبیر شد یوسفم،خوابت تعبیر شد.سر خم کرد و سر همسرش را که روی سینه اش بود بوسید،؛خیسی اشک روی صورتش ریخت.

اقا سید مقابل در ایستاد و شروع به ضربه زدن به در کرد.مدتی ایستاد.انگار کسی در خانه نبود.توقفش طولانی شده بود.دوباره در زد. اینکه کسی در خانه نباشد برایش عجیب بود.یوسف با قدمهای اهسته در حالی که دست به دست ملیکا داده بود جلو می‌رفت. در مقابل در متوقف شد.دستش را به قفل در انداخت و‌‌ان‌را باز کرد.با شنیدن صدای باز شدن در سرش را بلند کرد:" سلام خانم ..."خشکش زد.کلام در دهانش یخ زد.حیرت زده به لبخند صمیمی‌مقابلش چشم دوخت.یوسف قدمی‌به جلو گذاشت و با لبخند سلام کرد:" سلام سید جان".حیرت زده گفت:" خدای من!!! باورم نمی‌شه"یوسف را سخت در اغوش گرفت:" باورم نمی‌شه.خدایا شکرت"با صدای بلند خندید،او را از خود جدا کرد و گفت:" بزار درست نگات کنم.خدای من.انگار دارم خواب می‌بینم"یوسف با لبخند گفت:" نه مهدی،خواب نمی‌بینی،بیدار بیداری"اقا سید با چشمانی خیس و پر از هیجان سر تا پای یوسف را ورانداز کرد و گفت:" خدا بنده‌های خوبش و اجابت می‌کنه،تو بنده‌ی خوب خدایی" دوباره او را در اغوش گرفت.

یوسف دست در دست ملیکا در حالی که عصایی را به دست دیگر داشت از خانه خارج شد.افتاب هنوز خوب هوا را روشن نکرده بود و هوا در گرگ و میش سپیده دم بود.ملیکا گفت:" نگفتی می‌خوای کجا بری؟" یوسف نگاهش کرد و گفت :" سر خاک محمد،می‌خوام اولین جایی که با پاهای خودم می‌رم اونجا باشه،هوا که روشن شد بریم مدرسه."با قدمهای اهسته به پیش رفت.ملیکا با تمام توجه مواظبش بود.در مقابل مزار ایستاد و سلام کرد:" سلام محمد جان،مهمون نمی‌خوای؟"زانوهایش را خم کرد،ملیکا کمکش کرد.کنار سنگ مزار نشست.دستش را روی سنگ مزار کشید.ملیکا ظرف ابی را که به دست داشت روی سنگ ریخت.زمزمه‌های ارام یوسف را می‌شنید که برایش فاتحه می‌خواند.یوسف دست دیگری بر سنگ مزار کشید و گفت:" محمد جان، پسرت بزرگ شده،من نمی‌تونستم براش پدری کنم ولی سعی کردم دوست خوبی براش باشم. محمد جان،اونجا که هستی هوای من و هم داشته باش. محمد جان خواستم اولین جایی که میام پیش تو باشه تا قدمام و با خاک پاک تو متبرک کنم.تا به هر سمتی که می‌رم به سمت تو باشه.من همیشه منتظرم،منتظرم تا شما‌ها رو بیبینم.ابراهیم،حسین ، مصطفی،مرتضی ...احمد،موسی،رضا،سعید،حمید،الیاس،...دلم براشون تنگ شده.قلب ملیکا فشرده شد.از این حرف یوسف می‌ترسید.یوسف متوجه تغییر حال ملیکا شد.دست روی دستش گذاشت.لبخند کوچکی به لب اورد و با لحن ارامی‌گفت:" نگران نباش،هر جا بریم با هم میریم.تنهایی جایی نمی‌رم " ملیکا لبخند ارامی‌زد،انگار دلش ارام شد.دو دست در دست هم،و دو گام پا به پای هم در مسیر روشنایی افتاب به پیش می‌رفتند.قلبهایشان ارام بود و دردی نداشت.انگار تمام وجودشان پر از شادی و احساس ارامش بود،ارامشی که برای همیشه و تا ملاقات خدا انان را همراهی می‌کرد.

تقدیم به قهرمانان سرزمینم

شهدای زنده‌ی کشورم

جانبازان سرافراز میهنم

خاک پایتان سرمه‌ی نگاهمان

BTS Fake Love MV ~
بازدید : 409
يکشنبه 10 آبان 1399 زمان : 5:37

حالا دیگر روزهای تازه‌‌‌ای در زندگی اقا سید و علی و زینب خانم اغاز شده بود. روزهایی روشن تر و امید بخش تر از روزهای گذشته. و انگار علی هم شادتر از قبل شده بود. از این که او هم صاحب پدر و عمو شده بود،ان هم عمویی که تصویر بابای شهیدش را در صورتش داشت و بیشتر از هر کسی دوستش داشت، او را با نشاط تر از قبل کرده بود. حالا دیگر اقا معلم نزدیک تر ین کس به او بود. چه چیزی می‌توانست بهتر از این باشد ، وقتی با خیال راحت به دیدن عمو یوسفش برود و پیشش بماند و با او حرف بزند. وقتی به جای بابا عمو را به بغل بگیرد و به یاد اغوش بابا بیفتد . علی دوست داشت وقتی بزرگ شد مانند عمو یوسفش بشود. به همان خوبی ، به همان مهربانی.

صدای اذان صبح از گلدسته‌های مسجد در گوشهای یوسف پیچید و پلکهایش را بلند کرد. از خواب عجیبی که دیده بود حالتی از بهت داشت، زیر لب زمزمه کرد:" انا لله و انا الیه راجعون". از جا بلند شد و به صدای دلنواز اذان مسجد گوش داد. باید برای نماز صبح اماده می‌شد.

اقا سید چند بار بر در کلاس زد. اما یوسف در فکر بود و انگار صدای در زدنهایش را نشنید. کلاس تعطیل شده بود و بچه‌ها کلاس را ترک کرده بودند. جلو امد و مقابلش ایستاد و صدایش کرد:" یوسف جان خوبی؟!" نگاه یوسف بالا رفت. انگار تازه متوجه حضور اقا سید شده بود. لبخندی به لب اورد و سلام کرد:" سلام مهدی جان ؟ کی اومدی؟". اقا سید کنارش روی صندلی نشست و گفت:" تو فکری یوسف جان، چند بار در زدم متوجه نشدی!" یوسف خنده‌ی کوچکی کرد و شروع به جمع کردن وسایلش از روی میز شد و گفت:" ببخش سید جان، حواسم نبود، یه خورده کار مدرسه زیاد شده ، چیزی به تموم شدن سال نمونده، تو فکر امتحانای بچه‌هام". کشوی زیر میز را باز کرد و برگه‌ها را داخل‌‌ان‌گذاشت ، رو به اقا سید کرد و گفت:" از این ورا مهدی جان، بهت که خوش می‌گذره؟ از زندگی متعهلی راضی هستی؟" اقا سید لبخند رضایتی به لب اورد و گفت:" الحمدلله بله، خدا رو شکر. باید به خاطرش از برادر عزیزم تشکر کنم" یوسف لبخند ملایمی‌به لب اورد و گفت:" این حرفا چیه مهدی جان، خواست خدا بود. خدا رو شکر که راضی هستی ، خوب دیگه چه خبر؟" اقا سید گفت:" سلامتی، راستی یوسف جان نگفتی تو چه فکری غرق شده بودی" یوسف انگار دوباره به فکر رفت. بعد از اندکی مکث گفت:" راستش دیشب خواب عجیبی دیدم که فکرم و مشغول کرده"

_" خیره ایشالله"

یوسف در حالی که نگاهش را به میز دوخته بود گفت:" دیشب خواب دیدم ملیکا با رخت و لباس سیاه بالای سر یه سنگ قبر نشسته". اقا سید در فکر رفت. یوسف نیم لبخندی به لب اورد و نگاهش را به سمت سید برد و گفت:" دارم فکر می‌کنم شاید صاحب اون قبر خود من باشم". اقا سید بلافاصله گفت:" چرا نفوس بد می‌زنی یوسف جان ؟! ایشالله که تعبیر دیگه‌‌‌ای داره" یوسف با لحن شوخی و جدی گفت:" من تا حالا دو بار از دست ازرائیل جون سالم به در بردم شاید این دفعه دیگه..." اقا سید بلافاصله حرفش را برید و گفت:" این حرفا رو نزن یوسف. صلوات بفرست. من یکی که دیگه طاقت ندارم یه برادر دیگم و از دست بدم". یوسف لبخند کم رنگی به لب اورد و گفت:" مرگ حقه مهدی جان " خنده‌ی کوچکی کرد و گفت:" حالا ول کن این حرفا رو برای چی اومده بودی؟ کاری داشتی؟". سید که از حرفهای یوسف پکر شده بود ، با بی حوصلگی گفت:" هیچی اومدم یه سر بهت بزنم و حالت و بپرسم" یوسف اماده رفتن شد و گفت:" میایی بریم خونه ما یه ناهاری بخوریم یا خودت دعوتم می‌کنی برای ناهار؟" اقا سید گفت:" باید برم جایی کار دارم، ایشالله بعدا با خانواده مزاحم می‌شم ، تا یه جایی باهات میام". یوسف لبخندی زد و گفت:" پس بریم".

صدای کوبیده شدن در یوسف و ملیکا را از حال و هوایشان بیرون اورد. ملیکا از جا بلند شد و چادر را به سر کرد. در باز کرد. پدر با پیراهنی سیاه بر تن و صورتی غمزده در مقابلش بود. چشمانش گرد شد و رنگ از رویش پرید. این که پدر بدون اطلاع و سر زده امده بود برایش عجیب بود و پیراهن سیاه وصور ت غمگینش او را ترساند. وحشت زده پرسید:" بابا !!! چی شده؟؛!!!". پدر با لحنی غمناک گفت:" مسعود مُرد دخترم، اون تو زندان خودکشی کرد". حیرت ملیکا بیشتر شد :" خود کشی کرد؟!!!" پدر گفت:" نمی‌خوای دعوتم کنی بیام تو". ملیکا چادر را از سر برداشت: بفرمایین ". پدر وارد خانه شد و گفت:" خیلی فرصت نداریم . اومدم که با خودم ببرمت برای مراسم. عموت خیلی اصرار داره که حتما تو مراسمش باشی. ". یاد اوری گذشته دوباره درونش را پر از نفرت و خشم کرد ، ابروهایش را در هم کرد و گفت:" چرا من باید تو مراسم همچین ادمی‌باشم. اون داشت زندگی من و نابود می‌کرد. یوسف داشت می‌مُرد. ". صدای یوسف را از پشت سر شنید:" بله باباجون، ما حتما شرکت می‌کنیم". ملیکا ساکت شد و حرفش در گلو ماند. گلویش پر از بغض شد و فاصله گرفت.

با صدای بغض دار گفت:" مسعود برای همیشه من و از خودش متنفر کرد. چطوری می‌تونم فراموش کنم. " اهی از سوز کشید و گفت:" خدای من، حتی الان هم فکر کردن بهش اذیتم می‌کنه. وقتی یاد زجرایی که کشیدم میفتم، وقتی یادم میفته که یوسف چند قدم بیشتر با مرگ فاصله نداشت . وقتی یادم می‌یفته که چقدر درد کشیدم ،... خدای من " نگاه خیسش را در هوا چرخاند و ادامه داد:" چطور تونست این کار و با من بکنه. چطور تونست". پدر با حالتی از شرمندگی نگاهش را پایین انداخته بود. یوسف در حالی که پارچ شربتی را داخل سینی روی پا گذاشته بود وارد پذیرایی شد و لیوانهای روی میز را پر کرد.لیوانی از شربت برداشت و به سمت پدر گرفت:" بفرمایید بابا جون، میل کنید". پدر لیوان را گرفت و تشکر کرد:" ممنون پسرم" و دوباره شربت را روی میز گذاشت . هنوز نگاهش رو به پایین بود. ملیکا با همان صدای بغض دار ادامه داد:" نمی‌تونم بابا. نمی‌تونم بلایی که سرم اورده رو فراموش کنم، نمی‌تونم ببخشمش". پدر لب به سخن باز کرد:" دخترم تنها تو نبودی که زجر کشیدی. من و مادرت هم زجر کشیدیم. مثل پدر و مادر جوون از دست داده. ما که دو تا جوون و داشتیم از دست می‌دادیم. یکی روی تخت بیمارستان و اون یکی کنار تخت. فقط خدا می‌دونه چی به روز ما گذشت. حال پدر و مادری رو تصور کن که دو تابچه‌هاشون جلوی چشمشون دارن جون می‌دن و پرپر می‌شن. ما مردیم و زنده شدیم. " مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:"اما وقتی ناله‌ها و گریه‌ها و التماسهای عموت و دیدم نتونستم حرفی بزنم. حاضر به دیدنش نبودم. اما اون اصرار کرد. مثل بچه‌ها زار می‌زد و التماس می‌کرد.می‌تونستم خودم و جاش بذارم.می‌تونستم حال جوون از دست داده رو بفهمم چون خودم هم تجربه ش کرده بودم. من داشتم یوسف و ملیکای خودم و از دست می‌دادم. " نفس بلندی کشید و گفت:" اما خدا رو شکر که نظر لطفش و از ما برنگردوند. خدا رو شکر که بچه‌هام و دوباره بهم برگردوند. خدا رو شکر که دارن با خوبی و خوشبختی زندگی می‌کنن. خواستم به شکرانه این لطف کاری برای مسعود و پدر و مادر بینواش انجام داده باشم. اونا الان دارن می‌سوزن. تو اتیشی که مسعود براشون درست کرده. اونا غیر از پدر و مادر بودن تقصیر دیگه‌‌‌ای ندارن. " مکث کرد. نگاه یوسف روی میز بود و تنها گوش می‌داد و ملیکا در سکوت ، در حال ستیزه با خود." پدر برگه‌‌‌ای از جیبش بیرون اورد و روی میز گذاشت و گفت:" این و عموت داد که بدم بهت تا راضی به اومدن بشی. ظاهرا نامه‌‌‌ای که تو ساعتهای اخر زتدگیش نوشته . این و برای تو نوشته. بخونش". ملیکا با صدایی خسته گفت:" ببخشید بابا جون. یکم حالم خوب نیست، اگه اجازه بدین یکم تو اتاق خودم باشم،شما هم استراحت کنین" بعد رو به یوسف کرد و گفت:" یوسف جان لطفا اتاق و برای بابا اماده کن تا استراحت کنن. ببخشید با اجازه". و از جا بلند شد و به اتاقش رفت و در را بست. نگاه‌های یوسف و پدر به دنبالش رفت و پشت در جا ماند. یوسف رو به پدر کرد و گفت:" بفرمایید بابا جون تو اتاق یه استراحتی بکنین. حتما راه خستتون کرده. ملیکا فرصت لازم داره تا با خودش کنار بیاد.بفرمایید". دست به چرخهای صندلی انداخت و به سمت اتاق رفت. دست به دستگیره انداخت و‌‌ان‌را باز کرد ، وارد شد و تخت خواب را مرتب و برای پدر اماده کرد. دوباره دم امد و صدایش کرد:" بفرمایید باباجون. " پدر هنوز در فکر بود.نگاه پدر به سمتش رفت نفس بلندی کشید :"باشه یوسف جان، میام یکم دراز میکشم".

نوازشهای معطر دوباره او را در میان گرفت. دستان پر از محبت یوسف به سر و رویش کشیده شد. موهایش را که روی صورتش ریخته شده بود کنار زد و گونه اش را بوسید. پلکهایش بلند شد. چشمان یوسف ارام و مهربان به رویش لبخند می‌زد.انگشتانش به ارامی‌بر موهایش فرو می‌رفت و انها را شانه می‌کرد. همان طور که روی تخت خواب دراز کشیده بود لبهایش را به زحمت از هم باز کرد و با صدایی کم سو صدایش زد:" یوسف حالم خوب نیست. حالم اصلا خوب نیست". قطره اشکی کوچک از گوشه‌ی چشمش روی گیجگاهش روان شد. انگشتان یوسف خیسی‌‌ان‌را گرفت. یوسف با نگاهی ارام تاییدش کرد.به ارامی‌شروع به صحبت کرد:" می‌دونم ملیکای من، می‌فهمم. من هم دقیقا همین حالات و تجربه کردم. می‌تونم درک کنم تو چه حالی هستی. می‌تونم بفهمم که ادم تو چه برزخی گرفتار می‌شه وقتی نمی‌تونه بین چیزی که دلش می‌خواد و چیزی که عقلش می‌گه و خدا می‌پسنده یکی رو انتخاب کنه. نمی‌تونه پا روی دلش بذاره و از طرفی هم نمی‌خواد عقل و خدا رو نادیده بگیره. عقل می‌گه گذشت و فراموش کردن بهترین راه برای شاد بودنه ، خدا می‌گه من انسانهای بخشنده رو دوست دارم ،اما دل می‌گه نمی‌تونم اون همه تلخی و درد و فراموش کنم. نمی‌تونم زجری که کشیدم و نادیده بگیرم. نمی‌تونم از کسی که زندگیم و تا پای نابودی پیش برد بگذرم،نمی‌تونم. ملیکای عزیز من همه اینا رو منم داشتم ،شاید بیشتر و شدیدتر. اخه هنوز اون اتفاق برام کم رنگ نشده بود. هنوز همه چیز بارها و بارها به همون وضوح برام تکرار می‌شد.هنوز روزهای تلخ سرد و تاریک و پر از درد و تنهایی برام تازه بود. من خیلی خوب می‌فهمم. و اینقدر با خودم کلنجار رفتم و اینقدر با شیطان درون خودم گلاویز شدم که حتی جسمم درگیر این مبارزه شد. بیمار شدم ، تب کردم ،دوباره شدم مریض خانم دکتر عزیزم . ملیکای عزیز من بازم صبورانه به دادم رسید . بازم کنارم نشست و ازم پزستاری کرد. بازم با دستای گرم و مهربونش درد‌ها رو از بدنم و غصه‌ها رو از دلم برد. بازم بهم زندگی داد ،بازم من و به زندگی پر از عشق و شادی برگردوند. دستم و گرفت و بلندم کرد. بازم سر پا شدم.". لبخند کوچک و زیبای لبهای یوسف دلش را ارام می‌کرد و نوازش دستان مهربانش حال بدش را خوب. دوباره لبهای یوسف لب به سخن باز کرد:" تونستم کمر شیطانی که توی سینم لونه کرده بود و خیال بیرون اومدن نداشت به زمین بزنم. بازهم تونستم تو یه مسابقه‌ی سخت برنده بشم. من اون شیطان و به زمین زدم و کشتم. مبارزه‌ی سختی بود ،اما بعد از اون دیگه ارامش گرفتم. دیگه خبری از اون شیطان توی سینم نبود. دیگه راحت شدم. حالا دیگه قکر کردن به گذشته برام مثل فکر کردن به فیلمی‌شده که فقط میگذره و می‌ره . دیگه اذیتم نمی‌کنه. من چیزهای خیلی خیلی بهتری دارم که بهشون فکر کنم. من خدا رو دارم که همیشه همراهمه. من زندگی دارم که می‌تونم توش از وجود بهترین همسر دنیا و دوست داشتنی ترین گل زندگیم لذت ببرم. من این فرصت و دارم تا دوباره زندگی کنم و برای رضای خدای خودم تلاش کنم و از قشنگیهای این دنیا و این زندگی لذت ببرم. من این فرصت و دارم که ببخشم و با این ببخشش ارزش خودم پیش خدای خودم بالاتر ببرم. چرا باید از این فرصتها استفاده نکنم. اینها جواهراتی که تو این دنیا ریخته فقط باید خم شم و برشون دارم. باید کیسه خودم و از این توشه پر کنم. دنیا هر چه قدر بزرگ و عمر هر چقدر طولانی باشه ،اما به چشم به هم زدنی تموم می‌شه. چشم به هم بزنی می‌بینی عمر شست ساله و هفتاد ساله کردی و دستت خالیه. وقت رفتن شده و توشه‌‌‌ای نداری. حالا که این جواهرات زیر پات ریخته خم شو و برشون دار. اینا به دردت می‌خورن. تو دنیایی که چاره‌‌‌ای جز وایسادن و حساب پس دادن نیست ،این توشه به دردت می‌خوره گل قشنگ من". ملیکا دستش را بلند کرد و دست یوسف را به دست گرفت و ارام گفت:" یوسفم تو صدات چی داری که هر وقت به حرفات گوش می‌دم حالم خوب می‌شه. تو سینه ت چی هست که وقتی پیشمی‌پر از ارامش می‌شم" یوسف لبخند کوچکی به لب اورد و گفت:" خدا رو دارم عزیز یوسف، خدا رو دارم " مکث کرد ،به چشمان ملیکا چشم دوخت و گفت:" حرفام و قبول می‌کنی؟ هنوزم به اقا بودن قبولم داری؟ هنوز روی حرفت هستی که من امام تو هستم؟" ملیکا هنوز به چشمان ارام یوسف چشم دوخته بود. یوسف انگشتان ملیکا را میان انگشتانش فشار داد و گفت:" اگه هنوز قبولم داری دستت و به من بده تا با خودم ببرمت. می‌خوام ببرمت از جای پر از درد و غصه به جایی که جز محبت خدا و ارامش عجیبش نیست. دستت و به من بده ملیکا، من با خودم می‌برمت ، می‌برمت به جایی که خودم دارم توش نفس می‌کشم و زندگی می‌کنم .می‌برمت به بهشت" ملیکا دستس را بلند کرد دست به گردن یوسف انداخت ، یوسف خم شد و صورت روی صورتش گذاشت.

ملیکا وارد پذیرایی شد. نگاهش روی کاغذی که روی میز گذاشته بود افتاد ، با قدمهای ارام جلو امد ،خم شد و برگه را برداشت.‌‌ان‌را باز کرد و شروع به خواندن کرد:

(نامه‌‌‌ای برای دختر عمویم ملیکا وقتی این نامه را می‌خوانی من دیگر وجود ندارم. و برای همیشه از درد و رنج این دنیای پوچ و بی معنی رها شده ام. در این مدت زندان می‌توانم معنای زندانی بودن و در حبس بودن را بهتر بفهمم. هر چند که دنیا خود زندانی بزرگ برای همه ادمهای‌‌ان‌است. می‌دانم که از من متنفر شده ای. می‌دانم که اتفاقی هولناک تر از این نمی‌توانست برایت بیفتد .می‌دانم که از مرگم خوشحال می‌شوی. و من هم همین طور . مرگ و نیستی از بودن در این دنیای پوچ بهتر است. نبودن بهتر از بودن و زجر کشیدن است. وقتی پایان همه چیز، خوب یا بد، شادی یا غم ، خوشبختی یا بدبختی به یک چیز ختم می‌شود؛ به مرگ و نابودی. حالا که نزدیک یک سال از عمرم در این زندان می‌گذارد و فرصت پیدا کردم تا به خود و زندگیم بیشتر فکر کنم ،می‌بینم من در زندگی مرتکب اشتباهات زیادی شدم . تصورم از احساس خوشبختی، فکرم درباره‌ی زندگی ایده ال و غروری که من را بالاتر از دیکران نشان می‌داد. اولین سنگ این دنیا که به پایم خورد جواب رد تو بود. تا پیش از‌‌ان‌اینده‌ی زندگی خود را با تو می‌دیدم. اما تو به تمام گذشته‌ی خود و به من پشت پا زدی. همه چیز را نادیده کرفتی فقط برای چیزی نادیدنی و نفهمیدنی به نام ایمان. این کلمه به نظرم کلمه‌ی مسخره‌‌‌ای می‌رسید. ایمان من به خودم چیزی بود که همیشه‌‌ان‌را می‌پر ستیدم. اما ایمان تو و شوهرت در مخیله‌ی من معنایی نداشت. دلم برایت سوخت که برای یک مفهوم پوچ خودت و زندگی خودت را به دست سرنوشتی بی سرنوشت می‌دهی. اطمینان داشتم سنگی که به پای من خورد ،بر سرت خواهد خورد و‌‌ان‌را خواهد شکست. و تو دست از پا درازتر ، نادم و پشیمان بر خواهی گشت. اما تصور من صحت نداشت. تو پشیمان نشدی و برنگشتی. می‌خواستم پرچم پیروزی را بالا ببرم و تو‌‌ان‌را ببینی و ببینی که حتی بدون تو و بدون ایمان و خدای نادیدنی تو و شوهرت ،من خوشبخت تر و بهتر و بالاترم. اما این دنیای لعنتی سر سازش با من نداشت. می‌خواستم زندگی ارامی‌داشته باشم و این زندگی در این جا ،در سرزمین پر از تلاطم و بی سر و سامان و با این مردم سرگردان امکان نداشت. می‌خواستم به جای بهتری بروم ، تا از این بی سرو سامانی و تلاطم درامان باشم . تا ارامش داشته باشم و زندگی کنم. می‌خواستم زندگی بهتر از زندگی با تو بسازم و‌‌ان‌را به رخ تو و شوهرت و هر کسی که مانند تو می‌اندیشد بکشم و بگویم که زندگی و خوشبختی اباطیلی که شما به‌‌ان‌معتقد هستید نیست. اما نفرین بر این دنیا که انگار با من سر جنگ داشت و چشم دیدن ارامشم را نداشت. با زنی ازدواج کردم که تمام حیثیت و انسانیتم را زیر پاهای اروپایی بودن خود خورد کرد و تمام بودنم را و از یک کشور عقب مانده بودنم را ، بر صورتم زد و حقیر و خفیفم کرد. می‌خواستم از‌‌ان‌زن تفاخری برای خودم بسازم ، اما اون حتی به چشم ادمیزاد نگاهم نکرد. ذلیلانه ، و با قانون و سیاق خود دختر کوچکم را از من گرفت و مرا از خانه‌ی خود بیرون کرد. تمام وجودم اتش گرفت. فرو ریختم. من به دست حماقتهای خود فرو ریختم. چطور گمان کردم زنی از کشور جهان اولی و پیشرفته مرا هم ردیف و هم پایه خود خواهد دید و برتر بودن و نژاد برتریش را به رخم نخواهد کشید. من از همان ابتدا ، از همان زمان که پا به این دنیا گذاشتم پست و فرومایه بودم. چون در کشوری فرومایه و در میان مردمی‌بدبخت به دنیا امدم. کشور و مردمی‌که باید برای همیشه مهر عقب ماندگی روی پیشانشان زده می‌شد و با نام جهان سوم صدایشان می‌کردند. من عقب مانده و جهان سومی‌بودم حتی اگر با زنی اروپایی ازدواج می‌کردم ،حتی اگر تحصیل کرده و با سواد بودم ، حتی اگر ... اما این را از همان ابتدا نمی‌شد فهمید.‌‌ان‌لبخندهای فریبنده ،‌‌ان‌چشمان ابی رنگ و موهای طلایی جذب کننده ،‌‌ان‌لفظ کثیف حقوق بشر ،‌‌ان‌حق انسانیت به سینه زدنهایشان این را به من نمی‌گفت. نمی‌دانم چطور شد که جنایتهای جنگهای اول و دوم جهانی فراموشم شد. چطور شد که فراموش کردم اینان همان کسانی هستند که قحطی و گرسنگی را بر مردم بیچاره‌ی من تحمیل کردند . فراموش کردم که این مار خوش خط و خال نیشی زهراگین به تیزی خنجر در دهان دارد. زخم خورده و خشمگین ، متنفر از انان و اینان. بیزار از تمام دنیا و زندگی و متهوع از مردم بدبختی که از میان‌‌ان‌برخاسته بودم. انباشته از خشم و کینه و نفرت بازگشتم. من تمام رویای زیبایم را در زشتی این دنیای پست و مردم پستش از دست دادم. می‌خواستم انتقام بگیرم. می‌خواستم خشم سینه ام را بیرون بریزم. می‌خواستم تمام خشم و نفرتم را بر سر خدایی بریزم که این دنیای کریه را با تمام زشتیها، دردها و تلخیهایش افریده است.‌‌ان‌خدای نا دیدنی. خدایی که در وجودش تردید دارم ، چرا که اگر بود دنیا نمی‌توانست اینقدر بی صاحب باشد . اگر این دنیا صاحب داشت ،افسار این دنیا به دست بی خدایان نمی‌افتاد. خدای دنیای من خودم بودم و باید حق خودم را از دیگران می‌گرفتم . چرا باید در دنیای پر از گرگ ، بره باشی و گرگ نباشی؟ چرا باید ندری تا دریده شوی. من به تو و شوهرت حسادت کردم. چرا که می‌دیدم همان افکار احمقانه و همان اعتقاد بی معنی و واهی، زندگی را در‌‌ان‌روستای کوچک و دور و بی همه چیز ، برایتان ارام و دل انگیز کرده است. تو بدون تفاخرات یک زن درس خوانده‌ی شهری و شوهرت با وجود ناقص بودنش اما خوشبخت و خوشحال و امیدوار ، در میان مردمی‌بی کس و بی چیز ، زندگی می‌گذرانید و شکر گذار خدای نادیدنی خود هستید. من به این زندگی فقیرانه اما ارام و بی دغدغه حسادت کردم. به یوسف حسادت کردم چون گمانم بر این بود که با داشتن تو در کنار خود می‌تواند این طور خوشبخت زندگی کند. و گرنه یک معلول و چطور می‌تواند احساس خوشی و خوشبختی کند. وقتی‌‌ان‌خوشی و‌‌ان‌احساس ارامش را در نگاهش می‌دیدم این طور به نظرم می‌رسید که او در حال فخر فروشی به من است. منی که هرگز او را در شان و هم سطح خود نمی‌دیدم. یوسف هیچ وقت در حد من نبود. از اینکه تو او را به من ترجیح دادی برایم جای سوال بود که او چه داشت که من نداشتم و تو جواب داده بودی:ایمان خواستم حق خودم را از تو و شوهرت و خدایتان بگیرم . چون حق من این نبود. حق من این نبود که انکه پایین تر ازمن است از من خوشبخت تر باشد. گمانم این بود که او چیزی که لایق من بود از من دزدیده است. زندگی ارام و زیبا در کنار همسری از خون ،جنس و رنگ و بوی خودم که به من تفاخر نمی‌فروشد و با بودنش زندگی را به کامم شیرین تر می‌کند. این شیرینی حق من بود. این شیرینی مزد تلاش من بود برای ساختن یک زندگی ارام و بی دغدغه. حالا که دیگر به اخر خط رسیده ام. حالا که دیگر دنیا برایم تمام شده و گذشته و حال برایم هیچ اهمیتی ندارد . حالا که نبودن را به بودن و دیدن این دنیای زشت ترجیح می‌دهم به فکرم رسید تا از تو بخواهم برای اخرین بار به دیدنم بیایی .هر چند که هنوز به ایمان تو و شوهرت ایمان ندارم و نمی‌توانم خدایی که نمی‌بینم را بپرستم، اما فکر می‌کنم گاهی همین دروغ‌ها ، همین سادگی‌ها و حماقتها برای انسان احساس خوشی به همراه می‌اورد. خوب است که برای فراموشی ناکامی‌ها و برای فرار از بدبختی‌ها و احساس خوشی هر چند غیر واقعی به این توهمات ایمان داشته باشی. گاهی خوب است که خودت را گول بزنی. همیشه عاقلانه زندگی کردن خود حماقت است. و من مرتکب این حماقت شدم. گاهی باید از دنیای واقعی فاصله می‌گرفتم ،گاهی باید از عاقل بودن دست بر می‌داشتم و مجنون می‌شدم. اما دیگر این فکرها و این احساس ندامت‌ها دردی از من دوا نمی‌کند. من به اخر خط رسیده ام. نمی‌خواهم بگویم از کرده‌ی خود با شوهرت پشیمانم ، اما از انچه با تو کردم چرا. از ستمی‌که به تو کردم پشیمانم. چون تو از خودم بودی. تو از ریشه‌ی من بودی. لیاقت تو بیشتر از یوسف بود. یوسف لایق تو نبود. حالا که از من چیزی جز یک لاشه‌ی مرده نمانده است از تو می‌خوام برای اخرین بار به دیدارم بیایی ، شاید دیدن این جسم بی جان قلبت را نسبت به من به ترحم وادار کند و بخواهی که مرا ببخشی. هر چند که در دنیای عدم بخشیده شدن یا نشدن دردی از من دوا نمی‌کند اما شاید این احساس را که" با تو بد کردم" را تسکین دهد.)

دوباره بغض گلویش را گرفت. برگه را روی میز انداخت. دوباره چشمانش خیس شد. یوسف وارد پذیرایی شد. ملیکا برگشت و نگاهش کرد. به سمتش رفت. روی پا نشست و سر بر زانوی یوسف گذاشت. خط اشکی دیگر از چشمانش روان شد. یوسف به ارامی‌بر سرش دست کشید. صدای ملیکا را شنید: " دلم برای مسعود می‌سوزه، دلم خیلی براش می‌سوزه. اون بیشتر از همه به خودش ظلم کرد. اون خودش و نابود کرد". یوسف ارام گفت:" از خدا بخواه تا از عذابش کم کنه. براش از خدا طلب امرزش کن".

اقا سید شروع به زدن در کرد. بعد از چند دقیقه در باز شد .سلام کرد و جواب شنید. دیدن خانم دکتر با لباس و روسری سیاه و چشمانی خیس از اشک قلبش را فشار داد. ترسید . به یاد خوابی که یوسف دیده بودافتاد . با اضطراب پرسید:" یوسف کجاست؟!" هنوز حرف ملیکا تمام نشده بود که با قدمهای تند وارد شد و بلافاصله به پذیرایی رفت. با دیدن پدر خانم دکتر متوقف شد . نگاه یوسف و پدر به رویش رفت. با حالتی از خجالت و دستپاچه رو به پدر کرد و گفت:" خیلی معذرت می‌خوام نمی‌دونستم شما تشریف اوردین. من و ببخشید". پدر به احترام از جا برخاست و سلام کرد و دستش را برای دست دادن جلو اورد:" سلام اقا سید. خوب هستین" اقا سید جوابش را داد:" سلام از ماست اقای فاطمی. من باز هم معذرت می‌خوام". یوسف رو به سید کرد و گفت:" سید جان ما یه مسافرت یکی ، دو روزه در پیش داریم لطفا به بچه‌های مدرسه اطلاع بده ". اقا سید تازه متوجه لباس سیاه یوسف و اقای فاطمی‌شده بود ، بعد از مکثی کنجکاوانه گفت:"‌‌ان‌شالله که خیره ". یوسف گفت:" برای شرکت در مراسم تشیع و تدفین یکی از اقوام خانمم میریم". اقا سید نگاهش را پایین اورد:" خدا رحمتشون کنه، ایشالله اخرین غمتون باشه". پدر دوباره با اقا سید دست داد و گفت:" پس فعلا با اجازه ما زودتر راه بیفتیم که به موقع برسیم". بعد خدا حافظی کرد و از پذیرایی بیرون رفت. اقا سید کنار یوسف روی صندلی نشست ،نفس بلندی کشید و گفت:" یوسف تو من و جون به لب کردی" یوسف پرسید:" چطور مگه؟!". اقا سید گفت:" وقتی خانم دکتر و با رخت سیاه دیدم . یاد خوابی که تعریف کرده بودی افتادم، روح از بدنم جدا شد. " یوسف خنده‌ی کوچکی کرد و گفت:" نه سید جان این طور که معلومه عمرم به این دنیا هست" . اقا سید نگاهش را پایین برد و گفت:" تو من و هم دلبسته‌ی خودت کردی". یوسف با گوشه‌ی چشم نگاهش کرد و نیم لبخندی به لب اورد و گفت:" مهدی جان تو مسجد اعلام کن که مردم معطل نشن. " اقا سید چشم گفت و یوسف پاسخ داد:" چشمت بی بلا"

ملیکا نگاه غمگین و ترحم امیزش را به سنگ قبر روبرویش انداخت. یوسف نیز در کنارش به جایی که نگاه ملیکا انجا بود چشم دوخته بود. این همان چیزی بود که در خواب‌‌ان‌را دیده بود. درست همان طور که بود. نوای محزون ملیکا را شنید:" مسعود تو می‌خواستی من و سیاه پوش ببینی، حالا من سیاه پوش شدم. سیاه پوش تو. حتی یوسف هم لباس سیاه تو رو پوشیده، تو همه رو داغدار خودت کردی. چطور تونستی این کار و بکنی. دلت به حال پدر و مادرت نسوخت، دلت به حال خانواده ت تسوخت. دلت به حال خودت نسوخت. دلت به حال من نسوخت؟" بغض گلویش را گرفت و ادامه داد:" تو برادرم بودی. وقتی بچه بودیم روزهای قشنگی با هم داشتیم ، اما افسوس که ادم با بزرگ شدنش اون معصومیت و پاکی بچگی رو فراموش می‌کنه. افسوس که تیرگی، قلب ادم رو پر می‌کنه و اونو تبدیل به شیطان می‌کنه. شیطانی که حتی به خودش رحم نمی‌کنه. چرا مسعود؟ چرا این طوری؟ چرا باید من و داغدار کنی. چرا باید دوست داشته باشی که من و تو لباس سیاه عزا ببینی؟ تو لباس سیاه عزای یوسف یا خودت. ازم خواستی بیام اینجا تا داغدار شدنم و ببیتی. تا ببینی که دارم زجر می‌کشم از بلایی که سر خودت و من و بقیه اوردی. اگه این خوشحالت می‌کنه. اره .تو تونستی . من داغدار شدم . داغدار کسی که می‌تونست بهتر و خوشبخت تر از این باشه. می‌تونست زندگی کنه و بهتر از این بمیره. من این و نمی‌خواستم. من هیچ وقت این و نمی‌خواستم. ازت متنفر شدم ، ازت بیزار شدم ،دیگه نمی‌خواستم هیچ وقت چشمم به چشمت بیفته ، نمی‌خواستم دیگه حتی اسمت و به زبونم بیارم ،اما ارزوی بدبختی ابدی رو برات نداشتم. این چه انتخابی بود که کردی؟. ملیکا ساکت شد و دیگر چیزی نگفت. نگاه یوسف به اسمان رفت و در فضای ابی‌‌ان‌چرخید ، نفس بلندی کشید و گفت:" دنیای عجیبیه. خیلی عحیب. اونی که باید الان زیر این سنگ سنگین می‌خوابید من بودم . اما..." نگاه ملیکا به سمتش رفت و گفت:" دیگه این حرف و نزن یوسف، " نگاهش به سمت سنگ قبر رفت و گفت:" اگه الان مسعود صاحب این خونه شده چیزیه که خودش خواسته. انتخابی که خودش کرده. این هم یه انتخاب اشتباه بود مثل تمام انتخابهای اشتباه قبلی. " بعد از مکثی کوتاه ، یوسف دوباره صدایش را شنید:" من از تمام دنیا ،تو رو از خدا خواستم. تو رو با هیچ چیز دیگه‌‌‌ای عوض نمی‌کنم. با هیچی.".

نداملکی حقایکی اززنان برجسته ماوتاریخ بشریت هستندکه می توانندراه رهایی ملت هارابه همگان
بازدید : 383
شنبه 2 آبان 1399 زمان : 22:39

ملیکا و یوسف با پوشیدن رخت و لباس نو و مرتب و معطر خود را برای رفتن به مجلس خواستگاری اماده کرده بودند. ملیکا دسته گلی زببا از گلهای داخل باغچه حیات درست کرده بود . و یوسف به رسم روستاییان کله قندی از مغازه‌ی حسن اقا خریده بود. در روستا خبری از گل فروشی و قنادی نبود. یوسف مشغول پیچیدن کله قند در کاغذ رنگی بود تا شکل زیباتری به خود بگیرد. بعد گل کوچکی از گلهای باغچه را که چیده بود روی‌‌ان‌چسباند. ملیکا نگاهش کرد و با لبخند گفت:" یوسف جان. خوش سلیقه ای، قشنگ درستش کردی" یوسف لبخندی زد . ملیکا نگاهی به ساعت کرد و گفت:" اقا سید کجا موند؟ دیر شد". نگاه یوسف به ساعت رفت. ملیکا دوباره گفت:" مامان و بابا کجا موندن؟ قرار بود یه دوری بزنن و فوری برگردن". یوسف همان طور که مشغول کار خود بود گفت:" پیداشون می‌شه ، دیر نمی‌شه ". صدای کوبیده شدن در به گوش رسید. ملیکا در را باز کرد. اقا سید سلام کرد:" سلام خانم دکتر". ملیکا جوابش را داد :" سلام بفرمایین" . اقا سید وارد خانه شد و سلام کرد.یوسف نگاهش را بلند کرد در حالی که خیره خیره نگاهش می‌کرد جواب سلامش را داد:" علیک سلام. سید جان این جوری می‌خوای بری خواستگاری؟!" اقا سید با تعجب پرسید:" چی شده مگه یوسف جان؟! چطوری هستم؟!"

_" با این رخت و لباس، با این سر و شکل؟!"

اقا سید نگاهی به سر تا پای خود انداخت و گفت:" خوب مگه چه اشکالی دارم؟!کت و شلوار و که تازه شستم و تمیز کردم. یه دستی هم به موهام کشیدم" یوسف با تاسف سری تکان داد و گفت:" برادر من، اینطوری که تمام رشته‌های من و ملیکا رو پنبه می‌کنی. من که از وقتی شناختمت همین کت تنت بوده. برای خواستگاری رفتن باید یه دست کت و شلوار نو بخری. " اقا سید با حالتی پکر گفت:" راستش فکر این چیزا رو نکردم. این بهترین لباسمه. سه چهار سال بیشتر نیست خریدمش. فقط وقتی می‌رم شهر می‌پوشمش. توی روستا که بیشتر لباس کار تنمه. مسجد هم که می‌رم عبا و عمامه " یوسف دستانش را به چرخهای صندلی انداخت و گفت:" بیا، خودم چتد دست کت و شلوار تمیز دارم، یکیش و انتخاب کن و بپوش. این طوری که هممون و با پس گردنی می‌ندازن بیرون." یوسف وارد اتاق شد و اقا سید به دنبالش رفت. یوسف در کمد لباسها را باز کرد و گفت :" بیا ببین از کدوم خوشت میاد بردار" اقا سید نگاهی به کت و شلوار‌های اویزان در کمد کرد. یوسف به یکی از انها اشاره کرد و گفت:" این چطوره؟ مال دامادی خودمه. " اقا سید نگاهی به‌‌ان‌کرد و گفت:" نه یوسف جان، اون موقع یه اقای دکتر جوون بیست و چند ساله بودی. من یه طلبه‌ی ساده‌ی روستاییم .سی و پنج سالمه ، دیگه سن و سالی ازم گذشته. این چیزا بهم نمیاد" یوسف خنده‌ی کوچکی کرد و گفت:" خودت و دست کم گرفتی سید جان، هنوزم ماشالله هزار ماشالله تر گل ورگلی. فقط به شرطی که یه خورده به خودت برسی. مگه طلبه‌ها باید به هم ریخته باشن؟" دوباره نگاهش را به سمت کمد لباس برد و گفت:" پس این یکی رو بپوش، سنگین هم هست بهت میاد".

_" اره فکر کنم خوبه، همین و بده"

_" خیل خوب پس برش دار، خدا کنه اندازه ت باشه ، یکی از این پیرهن‌ها رو هم بردار، به نظرم این رنگش بهش بیاد"

اقا سید کت و شلوار و پیراهن را برداشت. یوسف گفت:" من می‌رم بیرون، هر وقت پوشیدی صدام بزن بیام ببینم چطوری شدی"

_" باشه"

یوسف از اتاق بیرون رفت. بعد از مدتی اقا سید در اتاق باز کرد و گفت:" چطوره یوسف جان ، خوب شدم؟" یوسف لبخند تاییدی به لب اورد و گفت:" حالا شد ". وارد اتاق شد و خوب وراندازش کرد و گفت:" خیلی خوبه، اینم کادوی من به مناسبت دامادی برادر عزیزم. مبارکت باشه"

_" ممنون یوسف جان، هنوز داماد نشده کادوش و بهم دادی ؟"

_" بله، خواستم اولین کادو رو خودم بهت داده باشم"

_" ممنون یوسف جان، کادوی خیلی خوبیه"

یوسف به سمت میز کنار تخت رفت ، عطر را از روی میز برداشت و به سمت سید گرفت و گفت :" بگیر، یه عطر هم بزن که خوش بو بشی." سید عطر را گرفت ،بویید گفت:" این عطر گل محمدیه"

_" اره ، برای اینکه محمدی بشی، مگه نماینده ش نیستی؟ خودت هم باید محمدی باشی دیگه".

اقا سید خودش را معطر کرد. یوسف شیشه‌ی روغن کوچکی را به سمتش گرفت و کفت:" اینم به موهات بکش ،بزار خوش فرم بشن"

_" یوسف جان ،ما روستاییها زیاد این چیزا رو بلد نیستیم، بزار همین طوری ساده خوبه"

_" سید جان، پیامبر خودشون به موهاشون روغن زیتون می‌زدن، اخه این چه برداشتی هست که بعضی از ماها داریم. این چیزا برای فرنگی‌ها نیست. مال خودمونه، مال پیامبر عزیز خودمونه . حالا اونا از ما دزدیدن شدن بهتر از ما، بگیرش سید جان ".

اقا سید که جوابی برای گفتن نداشت شیشه‌ی روغن را گرفت و موهایش را مرتب کرد. یوسف با رضایت نگاهش کرد، لبخندی به لب اورد و گفت:" حالا شدی یه اقا سید محمدی ، از این به بعد همیشه همین طوری باش، بزار عروس خانم از جواب بله دادن پشیمون نشه". اقا سید خندید و چشمی‌گفت:" چشم، سعی می‌کنم، هر چند که سخته". یوسف پرسید:" راستی کس دیگه‌‌‌ای قرار نیست بیاد؟" اقا سید پاسخ داد:" چرا، سه تا خواهرام با شوهراشون و دو تا از پسر عمو‌هام هم هستن. با خانم‌هاشون ، بهشون گفتم سر ساعت دم در زینب خانم باشن، تا ما بریم اونا هم رسیدن" یوسف لبخندی زد و گفت:" پس حسابی پر و پیمون داریم می‌ریم " صدای کوبیده شدن در شنیده شد. یوسف گفت:" فکر کنم بابا جان و مادر جان هستن، بریم". و از اتاق بیرون رفت.

خانه‌ی زینب خانم پر از مهمان شده بود.یازده نفر از سمت اقای داماد به اضافه‌ی دایی‌های علی و پسر دایی‌ها‌ی زینب خانم و ریش سفید‌های روستا که طرف عروس خانم بودند. علی از میان تمام مهمانان جایی در کنار اقا معلم جستجو می‌کرد. دور تا دور اتاق پر شده بود . زینب خانم برای راحتی مهمانان شهری تعدادی صندلی گذاشته بود . اقا سید با احساس یک داماد خجالتی ، ساکت در میان میهمانان نشسته بود و سر به زیر انداخته بود.علی با سر و لباسی مرتب روی صندلی کنار اقا معلم نشست. اقا معلم به او توجه کرد :" به به علی جان، چه خوش تیپ شدی". به سرش دست کشید و بازویش را روی شانه‌هایش دراز کرد. علی از این توجه اقا معلم پر از احساس خوب شد. مادر صدایش کرد. از جا بلند شد و به اشپزخانه رفت و با یک سینی پر از چایی برگشت و سینی چای را یکی یکی مقابل میهمانان گرفت.

کم کم حرفها و صدا‌ها به سمت مطلب اصلی رفت و بحث رسم و رسومات ازدواج و مهریه بالا گرفت و هر کس چیزی می‌گفت و اقای داماد همچنان در سکوت سر به زیر انداخته بود و هر از گاهی سر بلند می‌کرد و به گوینده‌ی سخن نگاه می‌کرد. دایی زینب خانم که از ریش سفیدان روستا بود صدایش را بلند کرد و گفت:" بذارین مهمونهای شهریمون هم نظری بدن" بعد رو به پدر خانم کرد و گفت:" اقای دکتر شما چی می‌فرمایین؟. شما از ما با سواد ترین و کمالاتتون بیشتره". پدر سر کج کرد و گفت:" شما لطف دارین. البته من دکتر نیستم . راستش من که نمی‌دونم رسم اینجا چطوری هست ، ولی فکر می‌کنم صد سکه به اضافه‌ی چهارده سکه به نیت چهارده معصوم برای مهریه خوب باشه". چشمان اقا سید گرد شد. یوسف لبخندی زد و گفت:" البته پدر جان اینجا راحت گرفتن. مهریه خانم من دویست و پنجاه سکه هست". نگاه متبسم ملیکا به سمت یوسف رفت. چشمان اقا سید گرد تر شد و میهمانان ساکت شدند. شوهر خواهر اقا سید در حمایت از داماد گفت :" اقای دکتر صد تا سکه ، دویست تا سکه خیلی زیاده ، مگه این بنده‌ی خدا سر گنج نشسته ." دیگری گفت:" حالا کی داده ، کی گرفته". صدایی از گوشه دیگر اتاق بلند شد و گفت:" بالاخره عند المطالبه س ، اگه قبول کنه باید بده " . بعدی گفت :" اقای دکتر شما طرف دامادید یا عروس؟" صدای خنده بلند شد. یوسف با خنده گفت:" در ظاهر طرف دامادیم ، ولی بالاخره از هر دو طرف طرفداری می‌کنیم".‌‌ان‌دیگری گفت:" اقای دکتر با این چیزایی که شما می‌فرمایین که داماد کلا ورشکست می‌شه" دوباره صدای خنده بلند شد. یکی دیگر از میهمانان شروع به صحبت کرد و گفت:" ما توی روستا رسم سکه نداریم اقای دکتر. ما زمین و پول در نظر می‌گیریم". یوسف رو به سید کرد و گفت:" حالا ما اداب خودمون و گفتیم تا اقا داماد کدوم رو بپسندن. خوب سید جان نظر شما چیه . شماسکه می‌دین یا چیز دیگه ای؟". اقا سید که هنوز از بحث مهریه گیج بود سر به زیر انداخت و با مکثی مردد گفت:" والله چی بگم، ... من که حقیقت این همه سکه ندارم . من یه طلبه‌ی ساده م و زمین کشاورزی دارم " سرش را به زیر انداخت و گفت:" اگر زینب خانم قبول کنن من یک سوم زمین کشاورزی رو به عنوان مهریه تقدیمشون می‌کنم". صدایی بلند شد:" صلوات بفرستین". صدای صلوات در فضای اتاق پیچید، علی ظرف شیرینی را در میان میهمانان دور گرداند.

حالا دیگر تاریخ عقد هم مشخص شده بود. قرار شد مراسم عقد یک هفته بعد در روز جشن میلاد با یک ولیمه‌ی ساده در مسجد برگزار شود و عروس و داماد زندگی تازه‌ی خود را اغاز کنند. عاقد یکی از دوستان طلبگی اقا سید بود که از جای دیگری می‌امد.اقا سید ارام ارام در ارامستان روستا به جلو گام بر می‌داشت. گویی که نمی‌خواست ارامش اهالی انجا را بر هم بزند. نزدیک تر رفت. باز هم دلتنگ عزیزانش شده بود. دلتنگ فاطمه و زهرا و دلتنگ محمد که کم از برادرش نبود. سینه اش سنگین بود از دلتنگی رفته‌ها . باز هم جلو تر رفت. صدایی سکوت قبرستان را بر هم زده بود. نگاهش را دورتر برد. زنی با چادر سیاه به سر، خود را به روی قبر محمد انداخته بود و بلند بلتد گریه می‌کرد و محمد محمد صدا می‌زد. باز هم جلوتر رفت. زن ، زینب ، مادر علی بود . صدای ناله‌ها واضح تر شد:" محمد ، محمد ، اه اه اه اه من و تو این دنیا تنها گذاشتی و رفتی، اه اه اه اه محمد ، بعد از تو چی به روز من اومد،اه اه اه اه محمد ، بعد از تو چی کشیدم،اه اه اه اه بعد از تو با علی چیکار کردم. کی می‌دونه.اه اه اه کی می‌فهمه. محمد ،کاش می‌مردم بعد از تو،اه اه اه اه کاش نبودم بعد از تو.اه اه اه اه محمد ،تو اتیشم زدی ، تو من و سوزوندی اه اه اه اه " صدای ناله‌های زینب قلبش را به درد اورد . همان دور ایستاد و تنها نگاهش کرد. بغض گلویش را گرفت ، نگاهش به اسمان رفت. زینب ارامتر شد. صدای ناله‌ها و شکوه‌هایش فرو کش کرد و تنها در سکوت بر مزار محمد ارام گرفت. ارام ارام به جلو قدم برداشت و در کنار مزار محمد ایستاد و ارام سلام کرد. صدای زنگ دار زینب به گوشش رسید:" سلام". اشک چشمانش را با چادرش پاک کرد . اقا سید زانو زد و کنار مزار نشست و شروع به خواندن فاتحه کرد. اشک همچنان ارام ارام از چشمانش روی صورتش می‌ریخت.اقا سید دوباره صدای گرفته اش را شنید:" اگه به خاطر علی نبود ،دیگه نمی‌خواستم زنده بمونم و زندگی کنم، من همه چیز و فقط به خاطر پسرم تحمل کردم.الانم اگه به خاطر علی نبود قبول نمی‌کردم. "دوباره بغض گلویش را گرفت . اقا سید همان طور که نگاهش پایین بود ارام گفت:" من نمی‌خوام جای محمد و تو دل شما بگیرم. توی دنیای دیگه شما محمد و دارین و من زهرا رو. " مکث کرد، اب دهانش را قورت داد و گفت:" فقط خواستم سر و سامونی به زندگی هر سه تامون داده باشم. این طوری خیال منم راحت تره. راستش همیشه نگرانی از حال شما و علی با من هست. نمی‌تونم تنهایی و بی پناهی خانواده‌ی یه شهید و ببینم. " سکوت کرد و دوباره گفت:" ممنون که قبول کردید. منم تمام سعیم و می‌کنم تا علی خوب بزرگ بشه. اگه محمد بالای سرش نیست ، بتونم براش پدری کنم". زینب دستی بر مزار محمد کشید و خداحافظی کرد:" خداحافظ محمدم" . نگاهش را بلند کرد و دورتر برد. نفس بلندی کشید و از جا بلند شد و ارام ارام فاصله گرفت.

ملیکا کشوی میز را بیرون کشید و جعبه جواهراتش را بیرون اورد . نگاهی به‌‌ان‌کرد و‌‌ان‌را باز کرد. حالا دیگر چیزی بجز همان النگو که نذر یوسف کرده بود و دوباره به خودش برگشته بود در‌‌ان‌نبود. النگو را برداشت و نگاهی به‌‌ان‌کرد. در اتاق باز شد و چرخهای صندلی یوسف وارد اتاق شد. نگاه ملیکا بر روی النگوی طلا بود و در فکر رفته بود. یوسف مقابلش ایستاد و نگاهش کرد. نگاه ملیکا به سمتش رفت. لبخندی زد و گفت:" فکر کردم این و به عنوان هدیه‌ی ازدواج به زینب خانم بدم". یوسف لبخند رضایتی به لب اورد و گفت:" کار خوبی می‌کنی". ملیکا دوباره نگاهی به طلا کرد و گفت:" من این و دوست داشتم چون هدیه‌ی یوسفم بود. اولین هدیه‌ی عزیز ترین کسم. اما حالا که فکر می‌کنم می‌بینم حالا که خدا صدام و شنید و یوسف و بهم برگردوند، داشتن یا نداشتن چیزای دیگه خیلی برام مهم نیست. چیزای دیگه باشن یا نباشن خوشبختی من و کم یا زیاد نمی‌کنن. نگاهش را به نگاه‌های همیشه ارام یوسف دوخت ، خم شد سر بر شانه اش گذاشت و گفت:" من خوشبختم، چون خدا رو بالای سر خودم دارم و بعد از خدا یوسف و کنار خودم، که با بودنش همه‌ی زندگیم عطر و بوی عشق و محبت و ارامش می‌گیره". یوسف بازوانش را به دورش حلقه کرد. سر و رویش را نوازش کرد و سرش را بوسید و ارام گفت:" الا بذکر الله تطمئن القلوب ملیکای من، ارامشی که یاد خدا به ادم می‌ده قابل مقایسه با هیچ ارامش دیگه‌‌‌ای نیست ، تا چه برسه به ارامش بودن بنده‌ی خطاکاری مثل یوسف. یوسف باشه یا نباشه خدا هست. خدا همیشه و همه جا هست. ملیکای عزیز من، ملیکای خوب و دوست داشتنی من". ملیکا پلکهایش را روی هم گذاشت و گفت:" شاید اگه این سالها نگذشته بود و این اتفاقها نمی‌افتاد حتی نمی‌تونستم تصورش و بکنم که بتونم تا این اندازه تحمل کنم. شاید اگه همون دختر ناز نازی بالاشهری بودم که تنها کاری که می‌کنه اینه که کتاب و دفتر می‌گیره دستش می‌ره دانشگاه و بر می‌گرده . همون دختر‌ی که اب توی دلش تکون نخورده بود. همون دختری که تو پر قو بزرگ شده بود . هیچ وقت فکرشم نمی‌کردم که حاضر باشم به خاطر یه نفر دیگه ، از همه چیزم بگذرم . شاید اگه همچین کسی رو می‌دیدم دلم براش می‌سوخت. شاید به چشم یه ادم بی فکر نگاش می‌کردم. می‌گفتم ادم باید عقلش و از دست داده باشه که به خاطر یکی دیگه ، اونم یه مرد، جنس مخالف خود خواه و مغرور که خودش و زیادی دست بالا می‌گیره و می‌خواد نشون بده از زن سرتره ، دست از دار و ندار و خانواده و همه چیزش بکشه . به خاطر این جنس مخالف اعصاب خورد کن ، این موجودات ریش دار بی عاطفه، به همسری که هیچ به کنیزی راضی بشه. " لبخند روی لبهای یوسف نشست. هنوز نوازش‌هایش روی سر ملیکا بود. ملیکا خنده‌ی کوچکی کرد و گفت:" نوجوون که بودم می‌گفتم من اگه ازدواج کنم شوهرم باید برای من زمین و زمان و به هم بدوزه، باید کشته ، مُردم باشه.باید غلام حلقه به گوشم باشه. باید بهترین مارکها رو بپوشه ، صورتش و چنان با تیغ صاف کنه که مثل اینه برق بزنه. ادکولون مردانه‌ی خارجی بزنه. باید من و ببر تو یه قصر که توش پر از کریستالها و مجسمه‌های مرمری خارجی باشه. بدم می‌یومد از این مردای ریشو که همیشه به زمین نگاه می‌کنن. با دوستام که دور هم بودیم کلی بهشون می‌خندیدیم." نفس بلندی کشید و ادامه داد:" اما ازدواج کردم و شدم کشته مُرده‌ی یکی از همین مردای ریشویی که همیشه زمین و نگاه می‌کنن. راسته که می‌گن " به کسی نخند به سرت میاد" ، به سر منم اومد. " مکثی کرد و دوباره ادامه داد:" به سر منم اومد و من به خاطرش خدا رو شکر می‌کنم.حالا شوهرم شده ادمی‌که از عطر گل محمدیش مست می‌شم، عاشق موهای قشنگ پشت لبشم، شدم یه زن روستایی ، قصرم شده یه خونه‌ی کوچیک تو یه روستای کوچیک. غلام حلقه به گوش که نه شده تاج سرم، شده مایه‌ی افتخارم . چی می‌خوام از این دنیا که ندارم. ‌ " لبخند هنوز روی لبهای یوسف بود و دست نوازشش بر سر همسر فداکارش کشیده می‌شد. دوباره سرش را بوسید و گفت:" حالا پشیمون نشدی عزیز یوسف؟ حالا از عاشقی دلزده نشدی؟ این عاشقی با عاشقی‌های دیگه ، با اون شاهزاده‌‌‌ای که با اسب سفید میاد ، با اون ملکه زیبای قصر پریا فرق داره قربونت بشم. این عاشقی درد داره ، صبر داشتن داره ، تحمل کردن داره. خسته نشدی فدای تو بشم.؟".صدای ملیکا را شنید:" مثل اب دریاست که هر چی می‌خورم تشنه تر می‌شم. باید اینقدر از این دریا بخورم تا بمیرم. علاج این عاشقی فقط مردن و بس".بوسه‌ی یوسف را بر سرش احساس کرد و صدای ارامش را شنید:" قربونت بشم. فدای ملکه‌ی خونه‌ی کوچیکم بشم. ملکه‌ی من ، ملیکای عزیز من چیکار می‌تونم بکنم غیر از دعا برای اینکه توی دل پاک و دوست داشتنیت تو این دنیا و اون دنیا پر از احساس خوب خوشبختی باشه و شادی. من و ببخش که چیزی بیشتر از این ندارم". صدای ملیکا را شنید:" چرا یوسفم، داری، قلبت و داری که تو این سینه داره می‌زنه. می‌خوام که تپش‌ها ش و همیشه احساس کنم. چشمات و داری که می‌خوام همیشه بهم همین طور سرزنده نگاهم کنن. دستات و داری که می‌خوام همیشه همین طوری من و عاشقانه بغل بگیرن. گرمای وجودت و داری که می‌خوام همیشه این خونه کوچیک و با بودن خودش گرم کنه. یوسف من !تو همه‌ی اینا رو داری. می‌خوام همیشه خونه پر بشه از صدای قشنگ تلاوت قرانت، پر بشه از صدای قشنگ دعای توسل و زیارت عاشورات. دلم می‌خواد روزهای جمعه رو با ندبه‌های یوسفم شروع کنم ، با اشکهای قشنگ انتظارش. می‌خوام همیشه به اقای خودم اقتدا کنم . اخه اون امام منه. کسی که دستم و می‌گیره و با خودش تا خدا می‌بره" . یوسف هنوز ملیکایش را در اغوش مهر و محبت خود گرفته بود و ارام ارام می‌بوسید و نوازش می‌کرد.

بمناسبت اول آبان سالروز شهادت آیت الله سید مصطفی خمینی؛ درآمدی بر جایگاه علمی، سیاسی و اخلاقی شهید
بازدید : 372
سه شنبه 28 مهر 1399 زمان : 20:38

یوسف با دیدن پسرکی که سرش را از کنار پنجره دزدید لبخند زد. می‌توانست حدث بزند چه کسی است. ملیکا با ظرف غذا وارد اتاق شد. ظرف را روی میز کنار تخت گذاشت. یوسف صدایش کرد :" ملیکا اگه میشه پنجره رو باز کن" ملیکا با لبخند چشمی‌گفت و به سمت پنجره رفت. با باز شدن پنجره علی خود را عقب تر کشید . خود را به دیوار چسباند. صدای خانم دکتر را شنید:" چه هوای خوبی! چه نسیم خنک و با صفایی میاد" رو به یوسف کرد و گفت:" می‌خواستی هوا‌ی تازه بخوری؟" یوسف صدایش را بلند تر کرد تا صدایش به بیرون پنجره برسد و گفت:" می‌خواستم بگم من حالم خوبه" حتی شنیدن صدای اقا معلم هم حالش را خوب می‌کرد. ملیکا متعجب برگشت،کنارش روی تخت نشست و با لبختدی گفت:" می‌دونم که حالت خوبه! خدا رو شکر" یوسف با نگاهش به پنجره اشاره کرد و با لحن ارامتری گفت:" می‌خواستم یکی دیگه هم بدونه که حالم خوبه" ابرو‌های ملیکا بالا رفت. لبخند روی لبش بزرگتر شد.نگاهش به سمت پنجره رفت. متوجه منظور یوسف شده بود. صدایش را بلند تر کرد و گفت:" بله اقا معلم، دیگه باید برگردی مدرسه،بچه‌ها منتظرن،حتما دلشون هم برای شما تنگ شده" قلب علی پر از هیجانی خوشایند شد. بلافاصله از دیوار فاصله گرفت و دوان دوان از پنجره دور شد. صدای دویدنهایش از اتاق شنیده می‌شد. ملیکا بلند شد کنار پنجره رفت.از پنجره به بیرون سرک کشید. علی را از دور دید که با سرعت از مقابل چشمانش پنهان شد.خنده‌ی کوچکی کرد، به سمت یوسف برگشت. به سمتش رفت .روی تخت نشست ،دست یوسف را به دست گرفت و گفت:" علی رو هم مثل من عاشق خودت کردی" لبخندی به لب اورد و بعد از مکثی کوتاه نفس بلندی کشید و گفت:" کاش می‌تونستم کاری کنم که هیچ کس دیگه‌‌‌ای غیر از خودم دوست نداشته باشه، کاش فقط مال من بودی" یوسف ارام پاسخ داد:" می‌تونی ملیکای من" ملیکا گفت:" چطوری؟" یوسف پاسخ داد:" فقط کافیه خود خواه باشی،" ملیکا در سکوت به چشمان دوست داشتنی یوسف چشم دوخت و گفت:" نه،عاشقی با خود خواهی جور در نمیاد. من نمی‌تونم خود خواه باشم،اون وقت خودتم از دست می‌دم،" بعد از مکثی کوتاه ادلمه داد:" وقتی فکر می‌کنم می‌بینم اگه این خود خواهی بود حتی نمی‌تونستم عاشق یوسف بشم. من عاشقش شدم چون اون تونسته از خود خواهیها بگذره و به همه دنیا عاشقانه نگاه کنه.عاشقشم چون اون عاشقه،عاشق خوبیها،عاشق ادمها،عاشق هر چیزی که یه نشونی از خدا توی خودش داره" دوباره لبخند زد.دستش را بلند کرد و بوسید:" قربونت بشم،با بودنت همه چیز برای منم دوست داشتنی و زیبا می‌شه یوسفم،اون وقت منم عاشق همه چیز می‌شم" یوسف ارام گفت:" بدون منم باید بتونی عاشق باشی ملیکا جان،" نگاه ملیکا جور دیگری شد. یوسف بلافاصله ادامه داد:" ،منظورم اینکه عشق و محبتت به افریده‌های خدا باید جدا از من یا هر کس دیگه‌‌‌ای باشه. باید دوسشون داشته باشی چون خدا هم دوسشون داره" . دست ملیکا را میان انگشتانش گرفت،به لبانش نزدیک کرد و بوسید و ارام گفت:" خدا کنه خدا یه عمر طولانی بهم بده تا ملیکا ازم سیر سیر سیر بشه.پیر فرتوت که شدم خودش نامه‌ی غیر قابل تمدید بده دستم بگه بفرمایید" در کلامش لحنی از شوخی داشت. ملیکا لبخند زد و ارام گفت:" من ازت سیر نمی‌شم، حرص و جوش دنیا رو هم بهم بدی ازت دل نمی‌کنم. " خندید و گفت:" اون موقع که اومدی خواستگاری باید فکر این چیزا رو می‌کردی، حالا دیگه نه، من ولت نمی‌کنم یوسفم"یوسف فشار انگشتانش را بیشتر کرد و گفت:" اون موقع من عاشق بودم،ولی حالا تو عاشق شدی،باید یه خورده ناز کنم دیگه" ملیکا گفت:" مگه تا حالا کم نازت و کشیدم عزیز دلم.چیکار باید می‌کردم که نکردم.کم نکشیدم یوسفم." یوسف در سکوت نگاهش کرد. دوباره دست همسرش را بوسید و گفت:" ملیکای من اگه عاشق باشی سر معشوقت منت نمی‌ذاری.وقتی اینطوری می‌گی دلم می‌خواد زمین دهن باز کنه و من و توی خودش فرو ببره." ملیکا بلافاصله خم شد دست به گردن یوسف انداخت و گفت:" من و ببخش عزیز دلم،من وببخش‌" صورتش را بوسه باران کرد:" ملیکای نادون و ببخش، هر لحظه‌‌‌ای که داری کنارم نفس می‌کشی خدا رو به خاطرش شکر می‌کنم،هیچ منتی نیست.هر کاری می‌کنم با جون و دل انجام می‌دم." انگشتانش را در میان موهای یوسف برد و گفت:" من عاشق شدم بایدم که نازت و بکشم. عزیز دلم،همه کسم،همه چیزم،یوسفم"دوباره خم شد و روی دو چشمانش را بوسید.به چشمانش چشم دوخت ،به محاسنش دست کشید و نوازش کرد و عاشقانه گفت:" فدای این صورت قشنگت بشم،خدا هیچی ازت کم نذاشته عزیز دلم،قشنگی جسم و روح و با هم داری.این چشما، این صورت، این موهای سیاه سر و صورت ، این لب و دندون و دماغ خوش پرداخت ، چطوری می‌خوای عاشقت نباشم" یوسف ارام گفت:" موقع پیری چی؟ این قشنگیا که دیگه نیستن. وقتی این موهای سیاه سفید می‌شه و می‌ریزه، می‌شه یه سر تاس بی مو، این دندونا می‌یفتن و این صورت قشنگ چروک و شکسته و زشت می‌شه چی؟ بازم این حرف و می‌زنی؟" ملیکا پیشانیش را بوسید و گفت:" یوسف همیشه برای من یوسفه، پیر باشه یا جوون، قشنگ باشه یا زشت. مگه من می‌خوام برای همیشه جوون بمونم. منم پیر و شکسته و زشت می‌شم. " خندید و گفت:" عاشقی تو پیری یه حال دیگه‌‌‌ای داره" یوسف خنده‌ی کوچکی کرد و گفت :" حالا بذار من یه چیزی بهت بگم" ملیکا دقیق تر شد. یوسف با خنده گفت:" توی صحن حرم که منتظر اومدنت بودم یه دختر کوچولوی ناز اومد و وایساد روبروم و همین طوری خیره خیره نگام می‌کرد. به نظرش ادم عجیبی بودم. منم ماسک و از صورتم پایین کشیدم وبراش شکلک دراوردم . دختر کوچولو دوید سمت مامانش ،خودش چسبوند به مامانش و گفت:" مامان اون اقا زشته بهم زبون در میاره" " ملیکا با صدای بلند خندید ،دست یوسف را بوسید و گفت:" اون دختر کوچولوی ناز چطور جرات کرده به یوسف من همچین حرفی بزنه ". یوسف خنده‌‌‌ای کرد و گفت:" اون دختر کوچولو ظاهر و باطنم و با هم دیده. " ملیکا دوباره دستش را بوسید و گفت:" نه ،باید بزرگ بشه و ببینتت و بشناستت تا بفهمه اون اقا زشته یوسفیه که با تمام دنیا عوضش نمی‌کنم.که حتی یک روز هم نمی‌خوام بدون اون باشم. "یوسف لبخند کوچکی به لب اورد و نفس بلندی کشید و گفت:" خدا رو شکر که خدا همراه با وفایی بهم داده، با وجود اون نگران چیزی نیستم"ملیکا با ارامش گفت:" نگران نباش،نگران هیچی نباش" و دوباره دستش را بوسید.نگاه یوسف غمگین شد و گفت:" ملیکای من! من و ببخش که نمی‌تونم چیزایی رو که حقته و باید می‌تونستم برات فراهم کنم اما از پسشون بر نمیام" ملیکا لبخند زد:" من هیچی نمی‌خوام، همین که با حال خوب و صورت خوشحال پیشم باشی من همه چی دارم.احساس می‌کنم خوشبخت ترین زن دنیام" یوسف متواضعانه نگاهش کرد ،دستش را فشار داد و ارام گفت:" ازت ممنون خانم من، ازت ممنونم، از خدا می‌خوام تو دنیا و اخرت همیشه سر بلند باشی و گرد شرم و خجالت روی صورت قشنگت نشینه که نمی‌زاری پیش عزیز ترین کسم احساس خجالت بکنم.ازت ممنونم فرشته نجات من ! ازت ممنونم همه کسم ، " ملیکا لبخند زد و یوسف را در میان اغوش پر از عشق و محبت خود در میان گرفت .

بعد از یک هفته تعطیلی دوباره روال عادی مدرسه‌ی کوچک روستا برقرار شد. اقا معلم با جدیت و مهربانی همیشگی به بچه‌ها چشم گرداند. نگاهش روی علی ثابت ماند. لبخند کوچکی روی لبش نشست. نگاه علی با خجالت پایین رفت. دوباره نگاه اقا معلم در گلاس چرخید. کلاس ساکت بود. بچه‌ها می‌دانستند که اقا معلم سر و صدا را دوست ندارد. اقا معلم گفت:" خیل خوب همه حاضرن؟" بچه‌ها یک صدا پاسخ دادند:" ب..........له" اقا معلم دفتر کلاس را باز کرد و شروع به حضور و غیاب کرد. با فرمان اقا معلم بچه‌ها کتابها را باز کردند:" کلاس پنجمیها کتابهای ریاضیشونو در بیارن ، بچه‌های چهارم و سوم به سوالای علومشون جواب بدن. از درس اخر کتاب فارسی یک بار بنویسن با دقت ،اولیها هم دفتر مشقاشونو بیارن بهشون سر مشق بدم." سر و صدای باز شدن کتاب و دفتر‌ها در کلاس پر شد. دوباره با فرمان اقا معلم نظم در کلاس برقرار شد. نگاه اقا معلم دوباره به سمت علی رفت:" علی" علی از جا بلتد شد :" بله اقا" اقا معلم گفت:" بیا پای تخته مسله‌ی اول صفحه‌ی ۱۲۵ کتاب ریاضی رو حل کن" علی از جا بلند شد و به سمت تخت سیاه رفت.

_: محمد"

_" بله اقا"

_" مسئله رو بخون"

_" چشم اقا ، طول و عرض حیات خانه‌‌‌ای به ترتیب ۱۰ و ۱۵ متر می‌باشد....

_" ممنون، خوب بچه‌ها شما توی دفتراتون حلش کنید ،علی هم پای تخته "

نگاه اقا معلم به سمت علی رفت:" شروع کن" علی شروع به حل مسئله بر روی تخته سیاه کرد. اقا معلم رو به بچه‌ها کرد:" بچه‌ها کی می‌تونی اشکال علی رو بگه" دستها بالا رفت:" ما بگیم اقا؟"

_" بگو ابراهیم"

_" اقا اجازه علی مساحت حیات و اشتباه حساب کرده"

اقا معلم سرش را به علامت تایید تکان داد:" درسته ، مساحت مستطیل چطوری بدست میاد؟"

_"اقا ما بگیم؟"

_"بگو حسن"

_" اقا طول ضربدر عرض"

_" افرین" نگاه اقا معلم به سمت علی رفت:" پس درستش کن"

ساعت مدرسه به پایان رسید. اقا معلم به بچه‌ها اجازه‌ی رفتن داده بود و خود مشغول نوشتن بود. بچه‌ها یکی یکی از کلاس بیرون رفتند. علی همچنان بر سر جای خود نشسته بود. کلاس خلوت شد. اقا معلم همچنان مشغول کار خود بود.نگاه اقا معلم بلند شد با دیدن علی دست از کار کشید ،نگاهش کرد. علی با خجالت سر به زیر انداخت. اقا معلم گفت:" تو نرفتی علی؟" . علی پسخی نداد. سرش پایین رفت.اقا معلم دوباره پرسید:" چیزی می‌خواستی بگی ؟ " علی همچنان در سکوت سر به زیر انداخته بود. اقا معلم دوباره پرسید:" کاری داشتی؟" .یوسف یادش می‌امد که علی برای جویا شدن از حال او از پشت پنجره‌ی خاته سرک می‌کشید و می‌دانست که نگران حالش بوده است.

_" بیا جلو پسرم"

علی با درخواست اقا معلم از جا بلند شد و مقابل میز او ایستاد:" بیا جلو ببینم چی می‌خوای بگی" علی هنوز سر به زیر انداخته بود. اقا معلم لبخند کوچکی به لب اورد ، نفس بلندی کشید و گفت:" خوب علی اقا اگه چیزی می‌خواستی بگی من گوش می‌دم ،بگو" نگاه علی بلند شد و با خجالت و لحن ارامی‌گفت:" می‌خواستم ازتون معذرت خواهی کنم." نگاهش دوباره پایین رفت:" من و ببخشید اقا معلم" اقا معلم لبخند پر رنگ تری به لب اورد و گفت:" البته ، کار بزرگترا بخشیدن کوچکتراست ، ولی اون چند روز غیبتت باعث شده عقب بیفتی، امروز زیاد خوب نبودی، مسئله رو درست حل نکردی ، خیلی سخت نبود ولی موقع درس دادنش سر کلاس نبودی درسته؟" علی سر به زیرتر شد و بیشتر خجالت کشید. اقا معلم با مهربانی از او خواست تا جلوتر بیاید،دستش را پدرانه به دست گرفت و فشار داد و گفت:" تو هم باید من وببخشی .من نتونستم حرف دلم و اون طوری که باید به زبون بیارم. من وببخش پسرم." علی همچنان ساکت بود و حرفی نمی‌زد. اقا معلم ادامه داد:" دلم می‌خواست پسری مثل تو داشته باشم " اقا معلم مکثی کرد و ادامه داد:"اما قسمت این بود که همه‌ی بچه‌های این روستا بچه‌های من باشن." اقا معلم فشار مهربان دیگری به دست علی داد و گفت:" خدا رو شکر که این فرصت و بهم داد تا بتونم با داشتن این همه بچه یکم احساس پدری کنم. من همه‌ی بچه‌های این روستا رو دوست دارم اما بین اونا یکی هست که بیشتر از بقیه نسبت بهش احساس مسئولیت می‌کنم و بیشتر از بقیه دوسش دارم. اون پسر مردیه که همه‌ی ما بهش مدیونیم. اون پسر یه شهیده" علی بغض کرد.اقا معلم ادامه داد:" اون پسر خوب و دوست داشتنییه که با وجود سن کمش دلش می‌خواد کار کنه تا بتونه از مادرش مراقبت کنه. " اقا معلم ادامه داد :" مادری که تو زندگیش برای بزرگ کردنش خیلی زحمت کشیده ، خیلی سختی کشیده تا پسرش بتونه مثل باباش یه مرد باشه" چشمان علی خیس شد. اقا معلم نفس بلندی کشید و گفت:" اما این دنیا براش سخت گرفته. تنها شده .مجبور شده تنهایی همه چی رو به دوش بگیره، تنهایی پسر کوچولوی خودش و بزرگ کرده . سالها فرش بافته و از دسترنجش ادمهای بی دردی که معنی سختی رو نمی‌دونن و نمی‌تونن رنج یه مادر درد کشیده رو از تا رو پود فرشهای پر نقش و نگاری که پا روش می‌ذارن بفهمن،استفاده کردن و لذت بردن. اما این قشنگیها فقط برای اونا نیست. قشنگیهای این دنیا برای اون مادر و پسر کوچولوش هم هست. اونا هم حق دارن از این قشنگیا لذت ببرن. اون مادر حق داره تا مزه‌ی شیرین زندگی رو هم بچشه ، اون بچه حق داره سایه‌ی پدر و روی سرش احساس کنه. " اشک از چشمان علی سرازیر شد. " اونا بیشتر از هر کسی مستحق روی خوش زندگی هستن " اقا معلم مهربانانه اشک چشمان علی را پاک کرد و ادامه داد:" من خوب می‌تونم این چیزا رو بفهمم پسرم،منم مثل خودت تو تنهایی بزرگ شدم. پدر و مادرم خیلی زود تنهام گذاشتن و من خیلی زود یتیم شدم . قدر مادرت و بدون علی جان. خیلی هواش و داشته باش. درسته که بابا از این دنیا سفر کرده اما خدا رو شکر که مادر صبوری داری. من هنوزم که هنوزه حسرت محبت مادر توی دلم هست. هنوزم دلم براش تنگ می‌شه. " اشک باز هم چشمان علی را خیس کرد. اقا معلم ادامه داد:" دلم می‌خواد تا جایی که می‌تونم به این مادر و پسر که یادگارای یه شهیدن خدمت کنم. " دوباره اشک چشمان علی را پاک کرد و ادامه داد:" دلم می‌خواد علی که مثل پسرم دوسش دارم ،مزه شیرین داشتن سایه‌ی پدر و بالای سرش احساس کنه و با این احساس بزرگ بشه ،دلم می‌خواد علی هم پدر داشته باشه" بغض علی ترکید ،دست به گردن اقا معلم انداخت و هق هق گریه اش بلند شد و گفت:" من می‌خوام بابای من شما باشید. " اقا معلم پدرانه نوازشش کرد. علی در میان گریه صدای اقا معلم را شنید:" من کنارت هستم ، هواسم بهت هست . تو پسر نداشته‌ی منی که دلم می‌خواد بزرگ شدن و بال و پر گرفتنت وببینم ،مرد شدنت و ببینم . اگه خدا تو رو به من می‌داد ،نعمتی رو نصیبم می‌کرد که شکرش برام سخت بود. " هنوز هم دست سر شار از محبت اقا معلم بر سرش کشیده می‌شد و صدای مهربانش را می‌شنید:" اما قرار نیست همه چیز دقیقا همون جوری که ما دلمون می‌خواد پیش بره، خدا برای بنده‌هاش راهی رو که خودش صلاح می‌دونه رو در نظر می‌گیره. و خدا همیشه بهترین و برای بنده‌هاش می‌خواد" اقا معلم علی را از خود جدا کرد و به صورتش که از اشک چشمانش خیس و سرخ شده بود چشم دوخت .علی با همان گریه گفت:" من بابای دیگه‌‌‌ای نمی‌خوام. من فقط شما رو می‌خوام " اقا معلم دوباره اشک چشمانش را پاک کرد و گفت:" اگه کسی باشه که درست مثل من باشه چی؟ یا حتی بهتر از من؟ " یوسف به صورت مبهوت علی خیره شد و ادامه داد:" اون وقت چی؟ راضی می‌شی؟" علی گفت:" هیچ کس مثل شما نیست." یوسف دست علی را مهربانانه در دست گرفت و با ارامش گفت:" چرا پسرم هست . اون کسیه که همیشه از دور هوات و داره و مواظبته اما نتونسته حرف دلش و بهت بزنه. " علی متعجب و کنجکاو به اقا معلم خیره شد. اقا معلم ادامه داد:" اون بهترین دوست و همرزم پدرته . اونا سالها با هم دوست بودن ،مثل دو تا برادر. با هم بزرگ شدن ، با هم به جبهه رفتن . وقتی بابات شهید شد اون بهترین دوست و برادرش و از دست داد ولی همیشه به فکر یادگارش بود. اما حالا می‌خواد که اگه علی این اجازه رو بهش بده براش پدری بکنه. درسته که بابا فقط یکیه و کسی نمی‌تونه به جای اون باشه ، اما حداقل می‌تونه نقشش و داشته باشه. می‌تونه یه تکیه گاه برای مادرت باشه و کسی که بتونی به چشم پدر نگاش بکنی" نگاه‌های علی کنجکاو تر شده بود. اقا معلم ادامه داد:" دلت می‌خواد بدونی اون کیه؟" علی با همان نگاه‌های متعجب و کنجکاو منتظر جواب این سوال بود. اقا معلم گفت:" اقا سید، سید مهدی . روحانی روستا" چشمان علی باز تر شد. نگاهش بی حرکت بر چشمان اقا معلم ثابت مانده بود و حرکت نمی‌کرد. انگار انچه از اقا سید دیده بود و می‌دانست از گذشته تا حال از ذهنش گذشت. اقا معلم راست می‌گفت.اقا سید همیشه دورادور هوای او و مادرش را داشت . همیشه مراقبشان بود. یوسف امیدوارانه به علی چشم دوخته بود. امیدوار بود توانسته باشد علی را راضی کند. امیدوار بود توسلهایش به امام رضا قلب کوچک علی را نسبت به سید نرم و متمایل به او کند.

صدای پر از نشاط یوسف در فضای خانه پیچید:" سلام ،خانم خونه من اومدم. " ملیکا با شنیدن صدای یوسف از اشپزخانه بیرون امد. یوسف دسته گلی از گلهای کنار مدرسه چیده بود . ملیکا با خوشرویی به استقبالش رفت :" علیک سلام یوسف سرحال من" یوسف دسته گل را به سمتش گرفت و گفت:" بفرمایین تقدیم به بهترین و دوست داشتنی ترین بانوی دنیا،ملیکای عزیزم" ملیکا دست گل را گرفت نگاهش کرد و گفت:" ممنون اقا، خیلی قشنگه .چی شده یوسف جان امروز خیلی خوشحالی" نگاه یوسف از خوشحالی برق می‌زد. با ذوق گفت:" بالاخره اقام امام رضا کار و درست کرد. جواب بله رو گرفتم" ملیکا پرسید:" از کی گرفتی؟" یوسف پاسخ داد:" از علی" ملیکا با خوشحالی گفت:" پس بالاخره راضیش کردی. جواب بله گرفتن از علی واقعا سخت تر از عروس خانم بود"یوسف گفت:" حالا نوبت شماست که جواب بله رو از مادرش بگیری. " ملیکا با ناز گفت:" نخیر اقا ، عروس خانم به این راحتی جواب بله نمی‌ده .اقا داماد باید کلی نازش و بکشه تا جواب بله بگیره مگه به این راحتیه. فکر کردی همه مثل من عاشقن که فوری بگن بله" یوسف خنده‌ی کوچکی کرد و گفت:" چشم خانم. هر چی شما می‌فرمایین. ما اقایون همیشه تسلیمیم.ولی ملیکا جان خودتم کم ناز نکردی.اون موقع هنوز عاشق نشده بودی." ملیکا مقابل پای یوسف زانو زد وگفت:" تو عاشقم کردی" و با حسرت گفت:" کاش از اون عاشقیی که من و به تو رسوند هنوزم تو دلت بود. کاش همون اشتیاق تو وجودت بود. تو من و اسیر خودت کردی و خودت رها شدی" یوسف دستان ملیکا را با فشار بیشتری میان دستانش گرفت و گفت:" به خدا که هنوزم همون اندازه و بیشتر از اون دوست دارم. هنوزم پات و می‌بوسم ،هنوزم تیک تیک قلبم به وجود ملیکای عزیزم بنده. حتی فکر نبودنت اذیتم می‌کنه. ملیکای من اگه پیشم نباشی من میمیرم،واقعا میمیرم. این تن که چیزی ازش نمونده تنها قسمت سالمش تو هستی عزیز دلم" ملیکا از شوق بغض کرد ،بغضش را پنهان کرد،لبخند زد و دستان یوسف را بوسید. خنده‌‌‌ای کرد و گفت:" همیشه با این حرفا من و دیوونه تر از قبل می‌کنی ،بعدشم کاری رو می‌کنی که تنم می‌لرزونه. یا می‌ری جبهه و من و تنها می‌زاری خدا می‌دونه چقدر باید انتظار بکشم تا برگردی ، یا می‌ری تو یه روستای کوچیک که مردمش می‌خوان تو رو ازم بگیرن ، یا می‌ری زیر باد و بارون که تب می‌کنی و باید یک هفته درد بکشم تا خوب بشی. بازم بهم می‌گی ببخشید ولی بازم کار خودت و می‌کنی"یوسف با لحنی اهسته گفت:" اگه من و نبخشی من باید به کجا پناه ببرم ملیکای من " ملیکا خندید و گفت:" چاره‌‌‌ای جز بخشیدن ندارم . باید ببخشمت تا همیشه همین طور سر حال و سر زنده کنارم باشی و دوباره قلبم و مال خودت کنی. " یوسف با محبت نگاهش کرد،دستانش را میان انگشتانش فشار داد و گفت:" اینکه کنارم هستی بهم جرات و جسارت می‌ده ، اگه خیالم راحت نبود که یکی هست که وقتی تب می‌کنم کنارم باشه و دردم و دوا کنه جرات زیر بارون رفتن نمی‌کردم. می‌دونم یکی هست که چهارچشمی‌مراقبمه. یکی که قشنگی زندگی من مال اونه، یکی که وقتی پیشمه حالم خوبه خوبه. ملیکای من اگه تو رو نداشتم خیلی وقت بود غزل خداحافظی رو خونده بودم. ". ملیکا نگاهش کرد و گفت:" بازم داری خامم می‌کنی؟". یوسف خندید. ملیکا گفت:" عیبی نداره. من به همین حرفات دلخوشم. خامم کن یوسفم که هر چه از دوست رسد نیکوست"

تقویم نجوم احکام اسلامی ۲۸ مهر ۹۹
بازدید : 448
دوشنبه 27 مهر 1399 زمان : 22:38

ملیکا وارد اتاق شد.یوسف در کنار پنجره اتاق سر به دیوار گذاشته بود و انگار به خواب رفته بود. کنارش رفت و روی صندلی نشست. دست روی صورتش گذاشت و لبهایش را نزدیک کرد و صورتش را بوسید.پلکهای یوسف بلند شد. ملیکا با لحن ارام و مهربانی گفت:" بوی حرم گرفتی یوسفم،کجا رفته بودی؟" یوسف پاسخ داد:" هر کس بره زیارت بوی حرم می‌گیره ملیکای من"ملیکا گفت:" پس چرا این عطر و من ندارم،چرا بقیه ندارن؟"یوسف دست به چادر ملیکا برد و به صورتش نزدیک کرد،بویید و گفت:"چرا، چادر سیاه ملیکای منم عطر حرم گرفته،" ملیکا عاشقانه نگاهش کرد و گفت:" این عطر از توا یوسف من، این عطر صفای وجود توا، " یوسف ارام گفت:" چادرت و رو صورتم بکش ملیکا" و پلکهایش را روی هم گذاشت.ملیکا خودش را نزدیک تر کرد.دستانش را به دورش حلقه کرد،چادرش را به رویش انداخت و سیاهی چادر روی صورتشان نشست. صدای یوسف را شنید:" چه بوی خوبی می‌ده این چادر ملیکا، ادم و یاد بچگیاش میندازه، وقتی تو چادر مادر قایم می‌شدی ،وقتی بوی مادر و احساس می‌کردی. وقتی بین بازوهاش فشارت می‌داد،می‌بوسید و ناز می‌کرد. وقتی صدای دعا خوندناشو می‌شنیدی ،وقتی اشک ریختناش و می‌دیدی، وقتی با دستای کوچیکت اشکاش و پاک می‌کردی و باز دوباره از چشمای قشنگش یه رودخونه جاری می‌شد. " نفس بلندی کشید و گفت:" اما مادر با اون همه قشنگی رفت و تنهات گذاشت. خیلی کوچیک بودی که مزه‌ی بی مادری کشیدی،خیلی تلخ بود،خیلی. هنوز هم گاهی هواش و می‌کنی،هنوزم دلت براش تنگ می‌شه، هنوزم ..."ملیکا سر یوسف را به بغل گرفت ،موهایش را نوازش کرد و ارام گفت:" عزیز دلم، کاش می‌تونستم جای همه‌ی نداشته‌هات و برات پر کنم. کاش می‌تونستم همه‌ی دلتنگیات و بگیرم و جاش شادی بدم " نگاه یوسف بلند شد و نگاهش کرد و گفت:" تو همه‌ی چیزایی هستی که من ندارم، تو همه چیزمی‌ملیکای من" ملیکا چادر را از روی یوسف کنار کشید .دستانش را گرفت ،نگاهش کرد و گفت:" پس چرا دلتنگی؟ پس چرا با بودنم به این زندگی دل نمی‌بندی؟ چرا دلبستم نیستی؟" یوسف پاسخ داد:" دلبسته‌ی دنیا نیستم ولی دلبسته‌ی تو چرا. دلبسته تم ملیکا، خیلی دلبسته،اینقدر که اگه نباشی می‌میرم ، این و واقعا می‌گم ، من بدون ملیکا یه روز هم زنده نمی‌مونم،" ملیکا لبخند کوچکی زد و گفت:" چرا حرفت و باور نمی‌کنم" یوسف نگاهش کرد و گفت:" می‌خوای امتحان کنی؟ ببین که می‌میرم یا نه. فقط با یک کلمه" و با لحن طنزی ادامه داد:" اون وقت دیگه التماسمم بکنی دیگه زنده نمی‌شم" ملیکا به چشمان خسته‌ی یوسف چشم دوخت و ارام گفت:" حتی نمی‌خوام یه روز بعد از تو زنده باشم. این چشمها حتی اگه خسته هم باشن باید همیشه باشن،اگه بهم نگاه نکنن اونی که می‌میره منم ." یوسف لبخند ارامی‌زد و به شوخی گفت:" بد جوری عاشق شدی ملیکا جان، نمی‌ترسی این معشوقت سرت کلاه بذاره، " ملیکا سری تکان داد:" نه، مگه تا حالا سرم کم کلاه گذاشته؟" یوسف خندید.سرش را از دیوار برداشت و خود را جمع تر کرد و گفت:" چه کلاهی خانم، من که تا حالا هر چی بهت دادم روسری بوده" ملیکا خنده‌ی کوچکی کرد و گفت:" یادته بهم گفتی نمی‌خوای اب تو دلم تکون بخوره" یوسف در سکوت نگاهش کرد. ملیکا دستش را گرفت،بوسید و گفت:" اما تو دلم طوفان به پا کردی، گفتی طاقت دیدن اشکام و نداری، اما انقدر گریه کردم که اشک چشمام خشک شد. گفتی می‌خوای ملکه‌ی خونت باشم ، اما شدم یه عاشق که به کنیزی راضیه،" دوباره دست یوسف را بوسید و گفت:" یادت میاد، روز اول عقدمون دستم و بوسیدی ،بهم گفتی اینقدر می‌خوامت که حاضرم پات و ببوسم، اما اینقدر صورت رو پات گذاشتم بوسیدم وگریه کردم تا فقط نگام کنی و جوابم بدی،اینقدر یوسف یوسف کردم که مثل زلیخا انگشت نما شدم. بی کس شدم، بی چیز شدم" نگاه یوسف پایین رفت. در نگاهش شرم بود.نگاه شرمگینش را بالا برد و گفت:" کاش می‌مردم و این همه سختی نمی‌کشیدی، کاش ..." ملیکا حرفش را برید و گفت:" هیچ کاشی نگو یوسف، من به اینی که هستم راضیم، فقط می‌خوام بدونی به راحتی به دستت نیاوردم که بخوام به راحتی و با گفتن یه کلمه تو رو از خودم بگیرم. تو مال منی " یوسف دستش را گرفت و گفت:" بالای هر مالکیتی یه مالکیت بزرگتر هست ملیکای من، اونم مالکیت خداست. این و نباید فراموش کنیم عزیز دلم ، دلم می‌خواد عشقی که بین ما هست ما رو به بهشت ببره، خدا نیاره روزی رو که این عشق ، اون صاحب اصلی رو از یادمون ببره. صاحب ما خداست و ما همه خواسته و نا خواسته مطیع بی چون و چرای امر اون هستیم." یوسف دست نوازشش را به ارامی‌به صورت ملیکا کشید و گفت:" از خدا می‌خوام تا دل پاک ملیکای من و شاد کنه.ازش می‌خوام در مقابل این همه سختی که تحمل کرده ،یه راحتی و خوشبختی بهش بده که حد و اندازه ش و کسی غیر از خودش ندونه" ملیکا با رضایت لبخند زد،نگاهش خندید و ارام گفت:" با تو که هستم خوشبختم"

ملیکا در اتاق را باز کرد. از انچه می‌دید در جایش خشک شد. یوسف روی تخت دراز کشیده بود و ملحفه‌‌‌ای سفید روی صورتش کشیده شده بود. سینه اش به هم فشرده شد. قلبش منجمد شد. با ترس جلو امد کنارش ایستاد .دستش را به سمت ملحفه برد و‌‌ان‌را با شدت کشید. پلکهای یوسف بلند شد. صورت رنگ پریده‌ی ملیکا مقابل رویش بود. ملیکا با لحنی جدی و ناراحت گفت:" چرا ملافه رو کشیدی رو صورتت ؟" یوسف لبخند زد گفت:" من زنده م ملیکا جان ، از چی ترسیدی؟!" ملیکا بغض کرد. روی تخت نشست. انگشتانش را روی پیشانیش فشار داد و ارام زمزمه کرد:" لعنت به من، لعنت به من" دستانش را روی صورتش کشید. یوسف خود را از تخت بلند کرد و نشست. دست روی شانه اش گذاشت.ارام صدایش کرد:" ملیکای من چی شده؟" ملیکا با بغض گفت:" وقتی رفتم بیرون دیدم دارن یه جنازه رو تشیع می‌کنن سمت حرم" چند تا زن پشت سر تابوت به سر و صورتشون می‌زدن. " اب دهانش را قورت داد و ادامه داد:" می‌گفتن جنازه‌ی یه شهیده، یه جانباز شیمیایی.بعد از چند سال درد کشیدن..." بغض صدایش را برید. چشمانش سرخ شد. دوباره با صدای لرزان گفت:" یه لحظه خودم و جای اون زنها گذاشتم. " اب بینیش را بالا کشید،نگاهش روی سقف چرخید و گفت:" اگه اون زن هم مثل من عاشق شده باشه چی؟ اگه ..." یوسف دستش را روی شانه‌ی ملیکا کشید.بازوهایش را به دورش حلقه کرد و گفت:" اونا به زودی همدیگر و می‌بینن، چیزی رو از دست نمی‌دن،اونا برای همیشه همدیگر و دارن.خوبه که دیگه مجبور نیست اون همه درد و تحمل کنه. حالا دیگه بهتر می‌تونه مواظب خانمش باشه" ملیکا داد کشید:" نه ، من نمی‌خوام تو بمیری." یوسف با لحن ارامی‌گفت:" من که شیمیایی نیستم. من که چیزیم نیست فقط پاهام از کار افتاده،یه خورده هم سینه م خس خس می‌کنه ، چشمم .هم..." خنده اش گرفت . حلقه‌ی دستانش را تنگ تر کرد صورت ملیکا را بوسید:" عزیز یوسف، خودت و اذیت نکن، من حالا حالا‌ها بیخ ریشتم .عزیز دلم حالا حالا باید سختیای من و تحمل کنی." مکثی کرد و گفت:" تحملم می‌کنی؟" ملیکا در حالی که نگاهش به روبرو بود و پلک نمی‌زد سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:" نه تحمل نمی‌کنم" .اب دهانش را قورت داد و ادامه داد:" من با همه چیزت زندگی می‌کنم . من با تو زندگی می‌کنم" پلکهایش روی هم رفت و گفت:" نفسم به نفست بنده، زندگیم به تیک تیک اروم قلب توی سینه‌ی زخمیت بنده" یوسف سرش را روی شانه‌ی ملیکا گذاشت و گفت:" این تیک تیکا حالا حالا می‌زنه، نگران نباش.من خوبم.خوب خوب." ملیکا سر یوسف را بوسید و گفت:" ببخش یوسفم، نذاشتم استراحت کنی. دراز بکش، دو سه ساعت بخواب تا سر حال بشی، باید بتونی تا صبح تو حرم بیدار بمونی بخواب قربونت بشم" یوسف سرش را از روی شانه ملیکا برداشت ،با مهربانی نگاهش کرد و گفت:" دیگه ناراحت نیستی؟" ملیکالبخند زد :" نه،خوبم،ببخشید نمی‌دونم چم شد،انگار دیوونه شدم.دراز بکش" کمکش کرد تا دراز بکشد. ملافه و پتو را به رویش کشید و مرتب کرد. با حسرت نگاهش کرد.یوسف با نگاهی خسته گفت:" من که می‌خوابم، بهتره خودتم بری استراحت کنی.امشب و نباید از دست بدیم بخوابیم که به موقع بیدار شیم" ملیکا لبخند کوچکی زد. یوسف پلکهایش را روی هم گذاشت و خیلی زود به خواب رفت. ملیکا پتویش را بالاتر کشید.دستش را به دست گرفت.هنوز هم نگاهش روی صورت به خواب رفته‌ی یوسف بود. ارام گفت:" فدای این چشما بشم که حتی خوابشم قشنگه. یادش افتاد که در صحن حرم نگاه یوسف‌‌ان‌قدر زیبا به نظر ش امد که دلش می‌خواست چشمها یش را ببوسد. خم شد چشمانش را بوسید. پلکهایش نیمه باز شد.در خواب لبخندی روی لبش امد. انگار باز هم ملیکا را عاشق خود کرد.خم شد دستش را به دور گردنش حلقه کرد،پلکهایش را روی هم گذاشت .

با احساس فشار چیزی بر روی بازویش بیدار شد. صورتش برگشت.ملیکا در حال گرفتن فشارش بود. چشمان ملیکا روی فشار سنج دقیق شده بود. نگاهش کرد، لبخندی زد و گفت:" فشارت خوبه،فکر می‌کنم می‌تونی تا طلوع افتاب تو حرم بمونی. فقط بهتره قبل از رفتن یه چیز پر انرژی بخوری. خوب خوابیدی؟ خستگیت در رفت؟"یوسف لبخند زد:" بله خانم دکتر،" ملیکا گوشی را از گوشش در اورد و با همان لبخند پاسخ داد:" خوبه، پس بلند شو، تا من یه قوری چای داغ و یکم خوراکی بیارم لباست و بپوش و یه دستی به سر و صورتت بکش"یوسف جواب داد:" چشم خانم دکتر" ملیکا از جا بلند شد.

ملیکا با قوری چای وارد اتاق شد. یوسف سر حال و اماده کنار میز بود. ملیکا قوری را روی میز گذاشت. سینی استکانها را اورد و کنارش نشست. به رویش لبخند زد.دست به موهایش کشید و با انگشتانش شانه کرد و کاکل پیشانیش را به یک طرف هدایت کرد. تمام کارهای ملیکا عاشقانه بود. اما عاشقانه‌های ملیکا مثل همیشه نبود.مثل همیشه لطیف و دوست داشتنی و دلنواز. انگار چیزی در‌‌ان‌بود که لطافتش را می‌گرفت. چیزی که‌‌ان‌را زبر و خشن می‌کرد. ملیکا به چشمانش نگاه کرد و گفت:" قربونت بشم چه طوری عاشقت نباشم،همه چیزت قشنگه. فدای اون صورت دوست داشتنیت بشم" نگاه یوسف پایین رفت. درست مانند دخترهای دم بخت لبخندی از روی حیا و خجالت زد. نگاهش را بلند کرد و ارام گفت:" من مردم ملیکا جان،اینجوری می‌گی خجالت می‌کشم" ملیکا با ذوق گفت:" اینجا که کسی نیست فدات شم، فقط خدا هست که چه بگم چه نگم می‌دونه تو دلم چی می‌گذره. به خدا که این دل همه چیزش یوسف" دوباره نگاهش پایین رفت.ملیکا با همان لبخند عاشقانه شروع به ریختن چای در استکانها شد و گفت:" جای خوبی اتاق گرفتیم،تا حرم راهی نیست. اروم اروم پیاده می‌ریم می‌رسیم. بسته‌ی بیسکوییت و خرما را باز کرد و داخل بشقاب روی میز گذاشت . یوسف استکان را سمت خود کشید و تشکر کرد:" ممنون خوب من" ملیکا نگاهش کرد:" نوش جونت"

کنار پایش نشست شروع به پوشاندن جورابهایش کرد.سرش را بلند کرد.احساس خجالت را در صورت یوسف می‌دید.بعد از چند سال زندگی با ملیکا و اینکه در این مدت خیلی اوقات ملیکا کفش و جورابهایش را به پایش کرده بود ، اما هنوز به این کار عادت نکرده بود و در برابر ملیکا احساس خجالت می‌کرد.ملیکا لبخندی زد خم شد و پایش را بوسید. یوسف سرخ شد. ملیکا نگاهش کرد و خندید. کفشهایش را دستمال کشید و به پایش کرد. بلند شد روی صندلی کنارش نشست.یقه‌ی لباسش را مرتب کرد.یوسف با دلخوری گفت:" اذیتم می‌کنی ملیکا" ملیکا به موهای سر و صورتش دست کشید و گفت:" مگه چیکار کردم؟"یوسف با همان دلخوری گفت:" هزار بار بهت گفتم این کارا را رو نکن، من پابوس نمی‌خوام" ملیکا خندید و گفت:" منم با شما کاری ندارم، من پای یوسفم و می‌بوسم. شما کی هستین؟" بعد خنده‌ی کوچکی کرد و به چشمان دلخور یوسف نگاه کرد.دست روی شانه‌هایش گذاشت ،به چشمانش نگاه کرد و گفت:" اخه این پاها خیلی دویدن، مدتها تو بیابونای خشک جبهه، این پاها زخمی‌شدن،خسته شدن، روزها توی پوتین سربازی موندن ،تاول زدن اما دم نزدن. نباید ببوسمشون." یوسف با دلخوری جواب داد:" نخیر،نباید،" ملیکا خندید و گفت:" اخم نکن یوسفم،اصلا بهت نمیاد. باشه از این به بعد یه موقعی می‌بوسم که خواب باشی، " نیم خنده‌‌‌ای روی لب یوسف امد و گفت:" خدا هیچ مردی رو گرفتار زن عاشق نکنه" .ملیکا دستش را گرفت وگفت:" حالا که گرفتارش شدی قربونت بشم، دستت و که دیگه می‌شه ببوسم" یوسف دستش را کنار کشید :" نه نمی‌شه" ملیکا چشمانش را بوسید و گفت:" چشمات و که می‌تونم. فدای این نگاه پر جذبت بشم." یوسف دست به چرخهای صندلی انداخت به شوخی گفت:" باید از دستت فرار کنم" ملیکا گفت:" هفت تا درو قفل کردم عزیزم، اینجا فقط من و توییم.هیچ کس نمی‌تونه به دادت برسه" نفس بلندی کشید و گفت:" یوسف من، این زلیخا لباست و از پشت پاره نمی‌کنه، بی حیایی نمی‌کنه، فقط کنارت می‌شینه با نفسات نفس می‌کشه ،با دردت درد می‌کشه و با اشکت اشک می‌ریزه،" یوسف دستان ملیکا را گرفت،به لبانش چسباند و بوسید. به چشمانش خیره شد و ارام گفت:" من نمی‌خوام ملیکای من درد بکشه، نمی‌خوام غمی‌تو دلش داشته باشه. من اگه درد می‌کشم خودم خواستم اما ملیکای من ،گناهی نداره چرا باید درد بکشه.وقتی اینطوری می‌گی از خودم بدم میاد" ملیکا نگاهش کرد و گفت:" اگه واقعا راست می‌گی پس نذار که درد بکشم. یک ساعت زیر باد و بارون بودن و سینه پهلو کردن و به خاطرش از حال رفتن از درد سینه و سرفه‌هایی که پدر در میاره چیه یوسفم. فکر کردی وقتی از سینه درد و سرفه نمی‌تونی راحت نفس بکشی و از حال می‌ری کی زجر می‌کشه.فکر می‌کنی فقط وایسادم دارم نگات می‌کنم که این درد لامسب داره باهات چیکار می‌کنه. داره چطوری جیگرت و می‌سوزونه. هر دقیقه که درد می‌کشی من میمرم یوسف. ارزوی مرگ می‌کنم تا نبینم عزیز ترین کسم چطوری داره این و تحمل می‌کنه. من هر دقیقه جون می‌دم." نگاه شرمسار یوسف پایین رفت. گلویش بغض داشت. دلش نمی‌خواست ملیکا خیسی چشمانش راببیند. سرش را بالا نمی‌برد. ملیکا دست به زیر چانه اش برد و صورتش را بالا اورد و گفت:" داری گریه می‌کنی؟ داری برای من گریه می‌کنی؟" بعد از مکثی ادامه داد:" این گریه‌ها واقعی نیستن. اگه واقعی بودن صاحبشون اینقدر اتیش به جونم نمی‌انداخت" یوسف با لحنی ارام و غمگین گفت:" وقتی محبتات اذیتم می‌کنه، می‌فهمم یه چیزی تو دلت هست که نمی‌خوای بگی. پای من بوسیدن نداره ملیکای من ، ولی وقتی این کار و می‌کنی یعنی داری سرم داد می‌زنی ،داری ازم شکایت می‌کنی، داری بهم می‌گی از دستم عصبانی هستی،کلافه ای، دلت می‌خواد تنبیهم بکنی ولی این تن بی توان من تنبیهی بیشتر از این و نمی‌تونه تحمل بکنه." دوباره دستان همسرش را بوسید،به چشمانش چشم دوخت و گفت:" چرا یه کشیده نثارم نمی‌کنی ؟ تحمل این و که دارم. بهت قول می‌دم چیزیم نشه.از حال نمی‌رم، غش نمی‌کنم. فقط خوبیش اینکه کمتر اذیت می‌شم، گرم شدن گوشم یادم می‌ندازه که من فقط من نیستم.یه موقعی یادم می‌ره. یادم می‌ره وقتی من سرفه می‌کنم سینه‌ی ملیکاست که درد می‌گیره، یادم می‌ره وقتی من زیر بارون می‌مونم ملیکا تب می‌کنه. " دوباره در عمق چشمان ملیکا فرو رفت و گفت:" ملیکای من، من نیمه‌ی سالم وجود خودم و فراموش می‌کنم، من باید تنبیه بشم، حق با توا خوب من، من مستحق تنبیهم، ادمی‌مثل من لایق یه کشیده‌ی ابداره تا تو گوشش زنگ بزنه و از یاد رفته‌هاش و به یاد بیاره" ملیکا نیم لبخندی به لب اورد و گفت:" درست حدس زدی یو سفم، من از دستت عصبانیم،کلافم، دلم می‌خواد سرت داد بزنم، دلم می‌خواد این اذیت کردنات و تلافی کنم، همه‌ی حرفایی که زدی درست بود. اما یه کشیده دلم و خالی نمی‌کنه، یه کشیده برات کمه، خیلی کمه، حالا باید چیکار کنم؟" یوسف گفت:" اشکالی نداره هر چند تا می‌خوای بزن، ولی توی دلت از دستم عصبانی نباش، خواهش می‌کنم ملیکا " ملیکا نگاهش کرد و گفت: کمتر از بیست تا دلم و خنک نمی‌کنه، تو این چند روز خیلی اذیتم کردی، خیلی، " یوسف پاسخ داد:" اشکالی نداره بزن" سرش را کمی‌پایین اورد،چشمانش را بست و اماده‌ی تنبیه ملیکا شد.ملیکا نگاهش کرد. صورت یوسف هر روز برایش دوست داشتنی تر می‌شد. یوسف برایش تجسمی‌از همه چیز بود. عشق،ایثار،فداکاری، محبت ، گذشت،مهربانی بی نهایت حتی به انکه نمی‌شناخت،غیرت،شجاعت ، ایستادگی، حیا،" یوسف حقیقتا یوسف بود. روحی زیبا ، زیبایی که خود را در‌‌ان‌نگاههای معصوم نمایان می‌کرد. صدای سیلی که دردش را فهمید اما سوزشی نداشت را شنید. نگاهش را بلند کرد. جای قرمزی سیلی را روی صورت ملیکا می‌دید.چشمانش گرد شد.صدای ملیکا را شنید:" این اولیش" ملیکا سیلی دیگری به صورت خود زد و گونه‌ی دیگرش را سرخ کرد:" این دومیش" یوسف شتابزده دستانش را گرفت و پایین اورد.با حالتی از تعجب و شکایت پرسید:" چیکار می‌کنی ملیکا؟!!" ملیکا نگاهش کرد و گفت:" مگه نگفتی کشیده می‌خوای،این کشیده‌ها اگه روی صورت تو باشه که من دردم می‌گیره، بذار رو صورت من باشه ،شاید دردت گرفت" یوسف با حالتی عذر خواه نگاهش کرد. حالا می‌توانست‌‌ان‌دلخوری پنهان را در چشمان ملیکا ببیند. دلخوری که تا بحال پیدا نبود.ارام گفت:" یعنی راضی شدی که این یوسف بینوا که بعد از خدا غیر از تو کسی رو نداره باز هم درد بکشه. درد سینه و درد بدن بس نیست ملیکای من؟ راضی شدی عزیز من؟" ملیکا بغض کرد. لبهایش را روی هم فشار داد و با همان لحن بغض دار پاسخ داد:" حتی نمی‌خوام یه خوار به انگشت یوسفم بره، حتی نمی‌خوام یه خراش رو دست یوسفم بیفته که بخاطرش اخ بگه. می‌خوام تمام زندگیم و به پاش بریزم. می‌خوام خودم و فداش کنم.می‌خوام براش بمیرم"دستانش را به گردن یوسف حلقه کرد و صدای هق هق گریه اش بلند شد.یوسف همسر درد کشیده اش را میان بزوانش گرفت و همچون او شروع به گریه کرد. ملیکا صدای گریانش را شنید:" من و ببخش ملیکای من، من و ببخش".

قانون من در آوردی به اسم که چی بشه ؟ برا چی ؟
بازدید : 363
يکشنبه 26 مهر 1399 زمان : 1:37

جمعیت در داخل حرم موج می‌زد. قلب یوسف شوق هر چه نزدیک شدن به ضریح را داشت. اما جمعیت مانع‌‌ان‌بود.دیدن مزار امام و مردمی‌که عاشقانه و پروانه وار بر گردش طواف می‌کردند شوق درونش را بیشتر می‌کرد. کاش می‌توانست خودش را از این صتدلی و این ناتوانی رها کند و خود را در میان این موج رها کند. چقدر دلش می‌خواست سر بر‌‌ان‌مزار مطهر بگذارد و یک دل سیر گریه کند. سینه اش از بغضی که امکان فوران کردن نداشت می‌سوخت. با خود اندیشید کجاست‌‌ان‌پایی که خود را به رویش بیندازد و ببوسد و‌ها‌های گریه کند و اقا اقا صدایش بزند. کجاست دستی که ولی گونه و پدرانه بر سرش دست بکشد و شعله‌ی درونش را التیام دهد.

اقا سید که برای دقایقی تمام توجهش به مرقد مطهر بود،نگاهش را به سمتش گرداند. یوسف در سکوتی پر غوغا محو رستاخیز پیش رویش بود. اشک از چشمانش جاری می‌شد و در همان سکوت از گونه‌هایش پایین می‌امد. انگشتانش را با فشار روی دسته‌های صندلی پیچیده بود و انگار می‌خواست برای زیارت اقا تمام قد از جا بلند شود. اقا سید خم شد ،دهانش را مقابل گوشش گرفت و گفت:" یوسف جان،اینجا خیلی شلوغه،بهتره بریم یه جای خلوت تر،اینجا اذیت می‌شی" یوسف ملتمسانه به ضریح نگاه کرد و با همان بغض و سوز که کلامش را می‌لرزاند گفت:" می‌بینین اقا،من این همه راه و اومدم تا شما رو زیارت کنم،من با این پای نداشتم، اومدم تا به پاتون بیفتم، حالا انصافه که همین طوری برم،بدون اینکه خاک پاتونو ببوسم.یا امام رضا ..." اشگ هم چنان از گونه‌هایش به ارامی‌پایین می‌امد. در‌‌ان‌هم همه و ماسکی که به صورت داشت راز و نیازش با امام برای اقا سید چندان مفهوم نبود.اما می‌دانست که یوسف برای گفتن حرف زیاد دارد.دستانش را به چرخهای صندلیش انداخت و‌‌ان‌را به جلو هل داد.اقا سید گفت:" بیشتر از این جلو نمی‌تونیم بریم، جمعیت خیلی زیاده، وسط مردم گیر می‌کنیم" یوسف هنوز مشتاق زیارت از نزدیک بود. خادمی‌با سر و ریشی سفید و چوب دستی پری سبز رنگی که به دست داشت مقابلش رفت.در‌‌ان‌لباس خادمی‌و کلاه و چوب دستی و نگاه مهربانش به دل می‌نشست. مهربانانه و پدرانه به یوسف نگاه کرد. انگار حرف دلش را از نگاهش فهمید. دست به دسته‌ی صندلی انداخت و با سر اشاره کرد تا به دنبالش بروند. چوب دستی خادم پیر مانند چوب جادو جمعیت را کنار می‌زد و مردم با دیدن انها از مقابل راهشان کنار می‌رفتند. اقا سید به ارامی‌صندلی را به جلو هل می‌داد. خادم صندلی یوسف را تا کنار ضریح برد. و جمعیت دوباره مانند دریایی به هم برگشت . اقا سید از ریختن این دیوار انسانی بر روی یوسف نگران بود. چون محافظی دستان خود را به دو طرف قلاب کرد تا از نزدیک شدن جمعیت خودداری کند. قلب یوسف مانند نوزادی که به مادر خود رسیده باشد تشنه‌ی به اغوش کشیدن‌‌ان‌قبر مطهر بود. ماسک را از روی صورتش پایین اورد.پنجه‌هایش را در حلقه‌های ضریح گره زد و با شوقی وصف ناشدنی صورت به ضریح چسباند. جریان اشک چشمانش دوباره سر جوشیدن گرفت و از این عشق سر شار شد. حالا دیگر‌‌ان‌اشکهای روان در سکوت تبدیل به هق هق شده بود و شانه‌هایش را می‌لرزاند. ضریح را می‌بوسید و امام خود را صدا می‌زد. راز و نیازهای یوسف رود چشمان سید را هم بر صورتش روان کرده بود. انگار دیگر هیچ یک در این دنیا نبودند. تمام همه همه‌‌‌ای که در اطراف بود محو شده بود.تنها امام بود و قلبهایی که در شوقش می‌تپید.

ملیکا در انتظار بازگشت یوسف و اقا سید بر روی یکی از فرشهای حیات حرم نشسته بود و به اطراف چشم می‌گرداند. با دیدن اقا سید که صندلی یوسف را به جلو هل می‌داد لبخندی به لبش نشست. از جا بلند شد و چند قدم جلوتر رفت. اقا سید خانم دکتر را از دور شناخت و گفت:" خانم دکتر اونجا وایساده و منتظره ماست" ملیکا برایشان دست تکان داد.هر دو به هم نزدیک شدند. ملیکا با خوشرویی سلام کرد و زیارت قبول گفت.اقا سید جوابش را داد:"زیارت شما هم قبول باشه" ملیکا رو به یوسف کرد و پرسید"" خوب بود اقا یوسف؟ تونستی خوب زیارت کنی؟" یوسف با رضایت پاسخ داد:" خدا رو شکر، بله، خیلی خوب بود." اقا سید گفت:' یوسف که ملاقات خصوصی داشت!" یوسف لبخند زد.ملیکا با تعجب چشمانش را باز کرد و گفت:" چطور؟!" اقا سید گفت:" یه پیرغلام خادم نورانی که انگار از ته دل یوسف خبر داشت ما رو تا خود ضریح امام رضا برد. باورم نمی‌شد تو اون قیامت دستمون به ضریح برسه. " نگاهش به یوسف که هنوز لبختد رضایت روی لبش بود رفت و ادامه داد:" امام رضا خودش یوسف و طلبیده بود. خودش هم راه و براش باز کرد" .ملیکا به یوسفش حسادت کرد با حسرت گفت:" من فقط از دور سلام دادم و زیارت نامه خوندم " نگاه خوش حال یوسف به رویش رفت و گفت:" قبول باشه ، من و سید و که فراموش نکردی" با لبخند گفت:" نه،اتفاقا اقا سید و مخصوص دعا کردم." اقا سید نگاهش را پایین انداخت.

زن و شوهر جوانی نزدیک شدند و سلام کردند:" سلام،زیارتتون قبول باشه" اقا سید جواب سلامشان را داد:" علیکم السلام،مال شما هم همین طور.بفرمایید؟" مرد برگه‌هایی را که به دست داشت را جلو اورد و گفت:" بفرمایید،کپن غذای حضرته" اقا سید با تعجب گفت:" می‌دینشون به ما؟!" مرد پاسخ داد:" بله، ما نمی‌تونیم صبر کنیم، باید بریم،فکر کردم بدم به زائرهای دیگه که برن بگیرن ما رو هم دعا کنن" اقا سید با خوشحالی برگه‌ها را گرفت و تشکر کرد:" خیلی ممنون، حالا چی شد که اومدین سراغ ما؟!" مرد پاسخ داد:" از دور دیدمتون، فکر کردم شاید نیاز داشته باشین. سه تا کپنه،نفری یکی" اقا سید رو به یوسف و ملیکا کرد و با خوشحالی گفت:" مثل اینکه مهمون امام رضاییم،خدا رو شکر!!" هر سه از زن و شوهر تشکر کردند. زن جوان دست روی دست ملیکا گذاشت و اهسته گفت:" دعا کنین،خدا بهمون یه بچه بده " ملیکا لبخندی زد و گفت:"‌‌ان‌شاءالله،حتما دعا می‌کنم" زن تشکر کرد. زن و شوهر تشکر کردند و از انان دور شدند. خواسته‌ی زن چیزی بود که ملیکا پیش از این می‌خواست ،نگاهش به سمت یوسف رفت ،اما عشقی که به یوسف داشت عشق داشتن بچه را در درونش کمرنگ کرده بود. او از خدا فقط یوسف را خواسته بود."

مهمانسرای حرم از عطر و بوی غذای حضرتی و سر و صدای به هم خوردن قاشقها و بشقابها پر بود. خادم مهمانسرا بشقابهای غذا را روی میز گذاشت. میز رنگینی بود. یوسف به غذای خوشرنگ و بویی که مقابلش بود نگاه کرد. رو به ملیکا کرد:" ملیکا می‌شه یه ظرف یا کیسه بگیری ؟" ملیکا نگاهش کرد:" می‌خوای چیکار؟" :" می‌خوام یه مقدار از غذام و نگه دارم" :" برای چی؟! " :" ، این برای من زیاده، می‌خوام یه مقدارش و ببرم برای پیرمردی که دم حرم داشت تسبیح می‌فروخت" ملیکا و اقا سید با تعجب نگاهش کردند.ملیکا گفت:" شما غذات و بخور، من از غذای خودم می‌برم،" ملیکا از جا بلند شد.سید به یوسف نگاه کرد.دست به غذا نبرده بود. ملیکا با ظرفی برگشت و نیمی‌از غذای خود را در ظرف ریخت.یوسف ظرف غذایش را به سمت ملیکا برد و گفت:" نصف مال منم بریز" ملیکا گفت:" قرار شد شما غذات و بخوری دیگه" یوسف گفت:" این برای من زیاده" ملیکا مقداری از غذای یوسف را در ظرف ریخت و بشقاب یوسف را مقابلش گذاشت. یوسف گفت:" ولی باز هم زیاده" ملیکا جواب داد:" نه زیاد نیست،باید بخوری،از دیشب چیزی نخوردی" نگاه یوسف به ظرف نیمه خالی بود. اقا سید نیمی‌از غذای خود را در ظرف ریخت و گفت:" من خیلی گرسنه نیستم ،منم یه مقدار می‌ریزم" ملیکا نگاهش کرد و گفت:" راضی شدی؟" یوسف لبخند کوچکی به لب اورد:" ممنون" ملیکا یوسف را می‌شناخت. حالا بیشتر از خود به فکر‌‌ان‌پیرمرد بود که با این غذا سیر بشود . یوسف هنوز هم دست به غذای خود نبرده بود. ملیکا پرسید:" چی شده یوسف؟! چرا نمی‌خوری؟" یوسف ارام گفت:" از گلوم پایین نمی‌ره" چشمان ملیکا بازتر شد :" برای چی؟!" یوسف با حالتی از خجالت گفت: اخه مال من بیشتر از شماست" ملیکا دلش می‌خواست از دست یوسف عصبانی بشود.دلش می‌خواست اعتراض کند و بگوید انکه به این غذا بیشتر احتیاج دارد تو هستی نه کس دیگر، اما فقط با ملایمت بشقاب یوسف را برداشت و با بشقاب غذای خود عوض کرد و با لبخند ملایمی‌گفت:" حالا خوب شد؟ دیگه غذات و بخور، صبح که میل به صبحانه نداشتی،یه چایی شیرین بیشتر نخوردی،این و بخور که ضعف نکنی" یوسف با رضایت تشکر کرد و قاشق را به دست گرفت. بسم الله گفت و اولین قاشق غذا را به دهان برد و با شوق گفت:" واقعا خوش مزه س " ملیکا با رضایت گفت:" نوش جان" یوسف غذا را فرو داد و گفت:" خوش به حال خادمایی که اینجا کار می‌کنن،هر چی بخورن سیر نمی‌شن" این حرف یوسف ملیکا راخوش حال می‌کرد. ملیکا اهسته اهسته غذا می‌خورد ،دلش نمی‌خواست بشقابش را تمام کند. هنوز هم در فکر یوسف بود. با خالی شدن ظرف غذای یوسف بشقابش رادر ظرف غذای یوسف خالی کرد و گفت:" من سیر شدم یوسف جان،بخور که حیف نشه،" یوسف هم ملیکا را می‌شناخت،می‌دانست که برای او از غذای حضرتی که هیچ ،از همه چیزش می‌گذرد.

انجمن ادبی اسدالله خان(ــثبتـ: کاتبِ ویژه اسدالله خان+ــثبتــ مُردن تدریجی +اوج +ــثبتـــ)
بازدید : 329
يکشنبه 26 مهر 1399 زمان : 1:37

پلکهایش بالا رفت. بانوی نورانی بالای سرش بود. مادرانه بر سرش دست می‌کشید و نوازشش می‌کرد. بغض گلویش را گرفت. ملیکا به چشمان نمدار یوسف که به جایی بر بالای سرش خیره مانده بود چشم دوخت. دستش را به دست گرفت و به ارامی‌انگشتانش را بوسید.پلکهایش پایین امد و دوباره در رویایی شیرین فرو رفت.صدایی دلنواز در گوشهایش پیچید:" پسرم، من کنارتم، " صدای زیبای بانو مدام در گوشش تکرار می‌شد.چه ارامش عجیبی به او می‌داد.لبهایش به اهستگی از هم باز شد و اهسته در زیر لب کلمه‌ی مادر را زمزمه کرد.

صدای دلنواز و محزون ملیکا در گوشش پیچید. فشار ارام دست ملیکا که دستش را در میان گرفته بود.پلکهایش بالا رفت.هنوز ماسک اکسیژن روی صورتش بود. نگاهش را حرکت داد. ملیکا به حالت سجده سر بر تخت گذاشته بود و فراز پایانی زیارت عاشورا را می‌خواند:" الحمد لله علی عظیم رزیتی.الهم الرزقنی شفاعت الحسین یوم الورود...." و صدای رازو نیازش را با خدا می‌شنید:" خدایا، دردسینه‌ی یوسف و ازش بگیر و به من بده، نفس‌های دردناکش و به من بده تا راحت نفس بکشه،دردش و به من بده تا از زندگی کردن خسته نشه" سرش را از روی تخت بلند کرد،با دیدن چشمان بیدار یوسف دست بر صورتش کشید و به رویش لبخند زد:" بیدار شدی یوسفم". چشمانش هنوز خیس بود.یوسف دستش را بلند کرد و انگشتانش را بر چشمان ملیکا کشید. ملیکا دستش را گرفت و بوسید و لبخند زد. سر ملیکا را گرفت و به سمت خود کشید و روی سینه اش گذاشت.

درد و بیماری دوباره یوسف را از پا انداخته بود.پلکهایش بسته بود و حرفی نمی‌زد. از شدت سرفه‌ها گلویش زخم شده بود و قدرت بلعیدن نداشت. ملیکا قاشقی از اب کمپوت را به دهانش ریخت. نمی‌توانست‌‌ان‌را قورت بدهد.گلویش درد می‌کرد. همان اندک اب از گوشه‌ی دهانش بیرون ریخت. ابروهایش از درد در هم رفت. سرش را برگرداند. ملیکا بغض کرد. با دستمال لبهایش را پاک کرد. از غذا نخوردنهای یوسف نگران بود. باید فکری برای زخم‌های گلویش می‌کرد.

بالاخره بعد از گذشت چند روز یوسف حال بهتری داشت.در حالی که ماسک سفیدی به دهان داشت و روی تخت دراز کشیده بود. به ملیکا نگاه می‌کرد. نگاه ملیکا به سمتش رفت.لبخند زیبایی زد . قرص را از پوشش بیرون اورد. دستش را زیر سر یوسف برد. یوسف ماسک را پایین کشید و ملیکا قرص را به دهانش گذاشت و لیوان اب را به دهانش برد.یوسف با جرعه‌‌‌ای اب قرص را فرو داد. دستش را از زیر سرش بیرون اورد . گرد و غبار نادیدنی هوا دوباره یوسف را به سرفه انداخت. ملیکا ماسک را روی صورت یوسف کشید و گفت:" تا وقتی ریه‌هات کاملا ترمیم نشده ،ماسک و باید بزنی،ریه‌هات خیلی حساس شدن،حتی یه گرد و غبار کوچیک هم ممکنه اذیتت بکنه" یوسف با لحن شوخی پاسخ داد:" چشم خانم دکتر" ملیکا به رویش لبخند زد و گفت:" داری مسخرم می‌کنی؟" یوسف گفت:" نه،مگه خانم دکتر من نیستی؟" ملیکا چشم غره‌‌‌ای به یوسف رفت و گفت:" نخیر،من خانم دکتر شما نیستم،من کنیز شمام اقا" یوسف سرفه‌ی کوچکی کرد و گفت:" این چه حرفیه بانو، " ملیکا دست یوسف را به دست گرفت ،بوسید و گفت:" به خدا که هیچ اقایی کنیزش و این طور نمی‌کنه که تو با من می‌کنی" انگار نگاه یوسف غمگین شد.صورت ملیکا را نوازش کرد و گفت:" ملیکا‌ی من این حرف و نزن که اون وقت ارزوی مرگ می‌کنم. من که به غیر از ملیکا کسی رو ندارم" ملیکا بلافاصله پاسخ داد:" غلط کردم،غلط کردم، فقط می‌خوام سلامت باشی،همین،دیگه هیچی نمی‌خوام،هیچی، کنیزیت و می‌کنم،تا اخر عمرم کنیزیت و می‌کنم" یوسف ارام پاسخ داد:" این حرف و نزن، دوست ندارم این طوری حرف بزنی، اگه خدا بهم توانش بده دلم می‌خواد من بهت خدمت بکنم" ملیکا با غم نگاهش کرد و گفت :" همین که خون به دلم نکنی کافیه ،خدمت پیش کش. " یوسف ارام پاسخ داد:" ببخش که اذیتت می‌کنم ،من شوهر خوبی برات نیستم." دوباره به سرفه افتاد. ملیکا بلافاصله اسپری را مقابل دهانش فشار داد و دوباره ماسک را روی صورتش کشید و گفت :" هنوز کامل خوب نشدی،" یوسف نفس عمیق تری کشید و گفت :" وقتی ملیکای عزیزم کنارمه حالم خوبه " ملیکا لبخند کوچکی به لب اورر و گفت :" خدا رو شکر، تو این چند روز که بازم دمار از روزگار من دراوردی . هیچ چیزی برای من بدتر از این نیست که یوسف کنارم باشه و بهم نگاه نکنه،باهام حرف نزنه. این چند روز که فقط صورت پردرد و چشمای بستت جلوی چشمم بود برام سخت گذشت. " یوسف فشار ارامی‌به انگشتان ملیکا داد و گفت:" من و ببخش ملیکا جان، اگه این مهمونای ناخونده توی سینم که حالا برای خودشون صاحب خونه شدن می‌ذاشتن یه ریز برات حرف می‌زدم. اما نمی‌دونم چرا سر به سرم می‌ذاشتن، اذیتم می‌کردن،نفس که می‌کشیدم انگار بیشتر فرو می‌رفتن، حرف زدن که جای خود دارد" چشمان ملیکا باز هم غصه دار شد. یوسف دوباره دست ملیکا را با مهربانی فشار داد و گفت:" اما الان خوبم،هر چقدر بخوای برات حرف می‌زنم به شرطی که دیگه ناراحت نباشی" ملیکا دوباره لبخند کوچکی زد و گفت:" نه نمی‌خواد زیاد حرف بزنی، فقط حرفای دلت و بزن" یوسف سکوت کرد و چیزی نگفت. نگاهش به سمت پنجره رفت و بعد از مکثی کوتاه صدایش کرد:" ملیکا" ملیکا پاسخ داد:" جان ملیکا" یوسف ادامه داد:" خیلی هوس زیارت کردم، دلم می‌خواد برم مشهد پا بوس اقا" ملیکا لبخند زد و گفت:" باشه،بلیط میگرم هوایی می‌ریم زیارت می‌کنیم و بر می‌گردیم" یوسف گفت:" دلم می‌خواد با قطار بریم، اون طوری زیارت بیشتر می‌چسبه،زود رسیدن خیلی حال زیارت به ادم نمی‌ده" ملیکا پتویش را بالاتر کشید و مرتب کرد و گفت:" با قطار رفتن برات خوب نیست" یوسف به چشمان ملیکا چشم دوخت.در گلویش بغض داشت.ملیکا دست به موهایش کشید.نم اندک چشمانش را دید.ارام پرسید:" چی شده یوسفم؟" یوسف به نگاهش چشم دوخت و با لحن ارامی‌گفت:" چیزی نشده ملیکای من،فقط دلتنگم." ملیکا دستش را بوسید و گفت:" می‌ریم زیارت یوسفم، می‌ریم پیش امام رضا دلت باز می‌شه. قربونت بشم" اقا سید وارد سالن بیمارستان شد.ملیکا را در مقابل ایستگاه پرستاری پیدا کرد.نزدیک رفت و سلام کرد:" سلام خانم دکتر"ملیکا با خوش رویی و لبخند پاسخ داد:"سلام اقا سید،شما تشریف اوردین؟"

_" گفتین یوسف فردا مرخص می‌شه،خودم هم کاری داشتم، برای همین زودتر اومدم"

_" خیلی ممنون،لطف کردین"

_" خواهش می‌کنم،یوسف حالش چطوره؟!"

_" الحمداللهخوبه، "

_"خدا رو شکر،پس ایشاالله فردا خدمت می‌رسم تا با هم برگردیم"

_" راستش یوسف هوای زیارت امام رضا رو داره"

_" زیارت؟! الان؟! تنها؟!"

_" بله. الانم می‌خوام برم برای تهیه‌ی بلیط هواپیما،

_" یوسف می‌تونه مسافرت کنه؟!

_" بله،حال یوسف تو زیارت امام رضا از بیمارستان و خونه بهتره،دو روزه می‌ریم و بر می‌گردیم."

_کجا می‌خوایین بمونین؟!

_" جایی نمی‌مونیم،شب و می‌مونیم حرم ،اونجا هم خادمها هستن کمکش می‌کنن تا زیارت کنه.فرداش هم بر می‌گردیم

اقا سید در سکوت به فکر رفت.ملیکا گفت:" اگه سرتون شلوغ نبود ازتون می‌خواستم که باهامون بیایین ولی خوب..." اقا سید هنوز در فکر بود.نگاهش را بالا برد،دوباره پایین اورد و گفت:" راستش من یه خورده برای یوسف نگرانم نه اینکه نگران باشم منظورم اینه که ... خوب اگه کسی همراهتون بود خیلی بهتر می‌شد. "

_" یوسف خودش خیلی دوست نداره برای مسافرت دو روزه خیلی سر و صدا بکنیم. وگرنه من دوست داشتم با خانواده م درمیون بذارم"

_" شاید بهتر باشه،بذارین برای یه وقت بهتر،با لاخره پدر ومادرتون قراره برای دیدنتون تشریف بیارن،اگه با هم برین خیلی بهتره" ملیکا نفس عمیقی کشید و گفت:" شاید حق با شما باشه ولی الان یوسف نیاز به یه تجدید قوای روحی داره، باید برای خوب شدن حال دلش به این زیارت بریم. حال دل یوسف و فقط امام رضا خوب می‌کنه" اقا سید نگاهش را دوباره بالا اورد و گفت:" پس اجازه بدین همراهیتون کنم." ملیکا با خوشحالی لبخند زد و تشکر کرد" خیلی ازتون ممنونم اقا سید،شما جای برادر و برای من و یوسف پر می‌کنید" اقا سید نگاهش را پایین اورد و گفت:" خودمم دلم می‌خواد به پابوسی اقا برم" ملیکا با خوشحالی گفت:" نمی‌خوایین به یوسف سر بزنین،فکر می‌کنم بیدار باشه"

_" چرا،اتفاقا دلم براش تنگ شده" ملیکا لبخند زد و گفت:" پس بفرمایین تا من برگردم"

داستان عاشقانه ی ایثار قسمت ۶۸

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی