loading...

قلب بی درد

داستان ایثار

بازدید : 383
يکشنبه 26 مهر 1399 زمان : 1:37

اقا معلم خود را به بچه‌هایی که در اطراف حیوان بیچاره جمع شده بودند رساند . حیوان ترسیده بود و سر وصدای بچه‌ها ترسش را بیشتر می‌کرد. سعی می‌کرد خود را از گودال بیرون بکشد اما انگار یک پایش صدمه دیده بود و همراهی نمی‌کرد. اقا معلم رو به ابراهیم و حسن کرد و گفت:" شما برین چند نفر و خبر کنین برای کمک، ". بچه‌ها با گفتن چشم دوان دوان از انجا فاصله گرفتند. باد سردی می‌وزید و قطرات باران کم کم شروع به باریدن کرد. اقا معلم رو به رضا کرد و گفت:" رضا برو خانم دکتر خبر کن، بگو وسایل شکسته بندی رو هم بیاره ". رضا با گفتن چشم با سرعت شروع به دویدن کرد.

بارش باران بیشتر و شدیدتر شد ، هوا کاملا سرد شده بود. رضا دوان دوان خود را به مطب رساند و در زد. کسی در مطب نبود. با صدای بلند صدا کرد:" خانم دکتر، خانم دکتر". دوان دوان خود را به سمت در خانه رساند و دوباره در زد. انگار خانم دکتر در خانه نبود. با سرعت از خانه‌ی اقای معلم بیرون امد . در راه زنی را دید ، با عجله پرسید:" خانم دکتر نیست، کجا رفته". زن پاسخ داد:" رفته خونه نارگل، بچش داره به دنیا میاد". رضا بدو به سمت خانه‌ی نارگل دوید. در خانه باز بود و صدای ناله‌هایی از درد شنیده می‌شد. وارد حیاط شد.شوهر نارگل از خانه بیرون امد ،صورتش حالتی از دلنگرانی داشت،با دیدن رضا گفت:" چیکار داری رضا؟" رضا گفت:" با خانم دکتر کار دارم". فورا پاسخ داد:" نمی‌تونه بیاد. کار داره. "و سریع فاصله گرفت. صدای ناله‌ها بلند تر شد. شوهر نارگل در حالی که شاخ و برگی از درختان را در دست داشت با جدیت نگاهش کرد و گفت:" گفتم که نمی‌تونه بیاد، برای چی وایسادی". رضا با ناامیدی از خانه بیرون رفت. مرد دوباره وارد خانه شد و چوبها را داخل تنور انداخت. نارگل همچنان از درد می‌نالید. خانم دکتر با محبت نوازشش کرد و گفت:" دیگه چیزی نمونده، دیگه چیزی نمونده، الانه که بچت به دنیا بیاد، یکم دیگه طاقت بیار". بارش باران شدیدتر شده بود. نگاه ملیکا به سمت پتجره رفت. هوا یک دفعه عوض شده بود. نگران یوسف بود. باید برایش لباس گرم می‌برد. صدای جیغ بلند زن او را از فکر خود بیرون اورد. زن به تشک چنگ زد و جیغ کشید.

" باران انقدر شدت گرفته بود که انگار درهای اسمان باز شده بود و اب بود که از‌‌ان‌بالا به زمین می‌ریخت. باد سرد و بارانی در شاخ و برگ درختان می‌پیچید و مثل شلاقی به تن می‌خورد. یوسف در زیر باران سرد انگار که دوش گرفته باشد سر تا پا خیس بود و اب از سر و رویش می‌چکید. تنش از سرما می‌لرزید.تلاش مردان روستا برای بیرون اوردن حیوان به جایی نرسیده بود. رضا گفته بود که خانم دکتر مشغول به دنیا اوردن نوزادیست و نمی‌تواند بیاد. یوسف خود سکان را به دست گرفت و با راهنماییهای اقای دکتر پای حیوان با چوب اتل بندی شد تا بی حرکت بماند. حالا دیگر حیوان درد کمتری داشت و ارام تر شده بود. با دستور اقا معلم مردان زیر سر و گردن حیوان را با بیل زدن بزرگتر کردند تا حیوان راحت تر باشد و سایه بانی بر بالاس سرش درست شد.

صدای گریه نوزاد در خانه پیچید. ملیکا نوزاد تازه متولد شده را سر و ته گرفته بود و ارام به پشتش می‌زد. صورت بی رنگ و روی مادر به روی نوزادش بود. اشک شوق در چشمان پدر جمع شد و سر به اسمان برد. هنوز باران مانند رود از اسمان جاری بود.

ملیکا با چتر و لباس گرم دوان دوان به سمت مدرسه به راه افتاد. از انچه می‌دید کنجکاو شد. عده‌‌‌ای در نزدیکی مدرسه جمع شده بودند. از انچه می‌دید خشکش زد. چشمانش گرد شد:" یا خدا!!!". یوسف در زیر سیل باران ، مانند موش اب کشیده ایستاده بود و بی توجه به حال و اوضاع خود مشغول راهنمایی بود. دوباره باد سرد و خیس درختان را تکان داد. زیر لب زمزمه کرد:" یا فاطمه زهرا، خودت به دادم برس". و دوان دوان به پیش رفت.

ملیکا با عجله نسخه‌های بیمار را پیچید و به دستش داد:" بفرمایید اینم داروهاتون" بیمار تشکر کرد و گفت:" دست شما درد نکنه خانم دکتر چقدر باید بدم" صدای بلند سرفه‌های یوسف بند دلش را پاره کرد. شتابزده گفت:" قابل نداره من باید برم شما هم بفرمایید." زن تشکر کرد و ملیکا بدون اینکه پاسخی بدهد با عجله از مطب بیرون دوید و با سرعت وارد اتاق یوسف شد. سرفه‌های یوسف شدیدتر شده بود و با هر سرفه تمام بدنش می‌لرزید. چشمانش قرمز شده بود و از شدت تب و التهاب صورتش گور گرفته بود. ملیکا با عجله ماسک اکسیژن را روی صورتش گذاشت. انگشتان یوسف از درد سینه به ملافه چنگ زده بود و با درد هو‌‌‌ای داخل کپسول را به داخل ریه‌هایش می‌کشید. ملیکا بلافاصله تشتی از اب سرد اماده کرد و روی تخت گذاشت. پاچه‌هایش را بالا زد و پاهایش را داخل تشت اب فرو برد. یوسف همچنان ملتهب بود. امیدوار بود این شرایط خیلی طول نکشد. مسکنی برای تزریق اماده کرد و استینش را بالا برد . چشمان بی جان یوسف بلند شد و بی صدا نالید. ملیکا مادرانه نگاهش کرد و گفت:" الان دردت اروم می‌شه،یکم تحمل کن فدای تو بشم" پلکهای یوسف در سکوت پایین رفت. همیشه همین طور بود. درد کشیدن یوسف همیشه بی صدا بود. ملیکا بغض کرد.زیر لب صلواتی فرستاد و به صورتش دمید. نگاهش رو به اسمان رفت:" خدایا درد یوسفم و اروم کن،" نگاهش به صورت یوسف رفت. دستش را که ملافه را در میان گرفته بود بوسید و ارام زمزمه کرد:" قربونت بشم چی به روز خودت اوردی، یعنی یه حیوون ارزشش و داشت؟" صدای یوسف در ذهنش پیچید:" موجود زنده‌‌‌ای که خدا افریده ارزشش و داره"در دل به اعتراض گفت:" پس من چی؟ من موجود زنده‌‌‌ای که خدا افریده نیستم؟" دستش را روی پیشانیش گذاشت داغ بود. حوله را در اب فرو برد ،چلاند و روی پیشانیش گذاشت. صورت مظلوم و تب دار یوسف دلش را می‌سوزاند و جرات اعتراض و شکایت را از او می‌گرفت. مرتب زیر لب صلوات می‌فرستاد و بر صورت تب دار یوسف می‌دمید. شب از نیمه گذشته بود. تلاشهای ملیکا برای پایین اوردن تب یوسف بی اًثر بود. نه داروها و نه پاشویه این تب را پایین نیاورده بود. تب و لرز به سراغش امده بود.سرفه‌های یوسف شدت گرفته بود و مجالی برای نفس کشیدن به او نمی‌داد. ملیکا با عجله و اضطراب ماسک اکسیژن را روی دهانش گذاشت. یوسف در حالی که به شدت سرفه می‌کرد و تمام بدنش به حرکت می‌افتاد ماسک را از روی دهانش کند. انگار ماسک احساس خفگی بیشتری به او می‌داد. با زحمت و صدایی خفه هوا را به ریه‌هایش کشید. هوای کپسول تمام شده بود. ملیکا سراسیمه سرش را میان دستانش گرفت . لبهای یوسف کبود شده بود و چشمانش خیس و قرمز بود.ملیکا داد زد:" نفس بکش ،نفس عمیق بکش" باسرعت به سمت پنجره دوید و‌‌ان‌را باز کرد.بادی خنک وارد اتاق شد. ملیکا با همان عجله کنار یوسف برگشت و سرش را میان دستانش گرفت. سرفه‌ها مجال اندکی برای نفس کشیدن به او داده بودند. ملیکا به چشمان سرخ یوسف چشم دوخت ،صورتش را نوازش کرد:" نفس بکش، نفس بکش،بمیرم برای یوسفم نفس بکش" دوباره سرفه به سراغش امد .سرفه‌‌‌ای که قطع نمی‌شد و راه گلویش را می‌بست. صورتش کبود شد. ملیکا با سرعت از اتاق بیرون دوید. اقا سید قرانی را که مقابلش بود را برداشت و بوسید و بر سر طاقچه گذاشت. صدای کوبیده شدن در را شنید. در با عجله شتابزده کوبیده می‌شد. کوبیده شدن در در این وقت شب برایش عجیب بود. به حیاط رفت و در را با کرد. با تعجب به مقابلش چشم دوخت. ملیکا شتابزده گفت:" باید یوسف و ببرم بیمارستان کمکم کنید." اقا سید ترسید:" یا جده‌ی سادات !!چی شده؟!"

اقا سید با قدمهای تند وارد اتاق شد. یوسف روی تخت افتاده بود و تقریبا از حال رفته بود. ملیکا گفت:" شما بلندش کنید، من می‌رم ماشین و میارم" .اقا سید دستش را به زیر بدن یوسف برد و‌‌ان‌را از روی تخت بلند کرد و به دنبال ملیکا از اتاق بیرون دوید. گرمای بدن یوسف را روی دستانش احساس می‌کرد:" داره تو تب می‌سوزه" ملیکا با سرعت اتومبیل را مقابلش نگه داشت و از ماشین بیرون پرید. در عقب اتومبیل را باز کرد. اقا سید یوسف را وارد ماشین کرد.ملیکا کلید را به سمتش گرفت و گفت:" سوارشید. عجله کنید" اقا سید کلید را گرفت و باسرعت پشت فرمان نشست. اتومبیل با سرعت به راه افتاد" ملیکا پنجره ماشین را پایین کشید تا باد به صورت یوسف بخورد . ملیکا مرتب به سر و صورتش دست می‌کشید ، اقا سید صدایش را می‌شنید:" نفس بکش یوسفم ،نفس عمیق بکش .هوا رو بکش تو ریه‌هات،" اما سرفه‌های شدید و ادامه دار اجازه تنفس راحت را به یوسف نمی‌داد. ملیکا رو به اقا سید کرد:" اگه می‌شه سریعتر برین" اقا سید چشمی‌گفت و پایش را با قدرت روی گاز اتومبیل فشار داد." اتومبیل در مقابل بیمارستان شهر متوقف شد. اقا سید از ماشین پیاده شد و یوسف را که حالا انگار بی هوش شده بود به دوش گرفت. در حالی که دوان دوان به سمت ساختمان پیش می‌رفت گفت:" دیگه رسیدیم یوسف جان، طاقت بیار، رسیدیم".ملیکا جلوتر از او پله‌ها را یکی دوتا بالا رفت و خود را به ایستگاه پرستاری رساند و شتابزده گفت:" مریض بد حال داریم" دو پرستار سریع از جا بلند شدند. تختی اورده شد .اقا سید با کمک پرستاران یوسف را روی تخت خواباند.یوسف رنگی به رو نداشت و از شدت سرفه‌ها لبهایش خون الود شده بود. ملیکا به همراه تخت در امتداد سالن بیمارستان دوید. تخت وارد اتاق مراقبتهای ویژه شد. اقا سید از این عجله و شتابزدگی نفس نفس می‌زد. تپش قلبش را احساس می‌کرد. تند تند زیر لب ذکر می‌گفت و در دل دعا می‌کرد.روی صندلی نشست و سرش را به دیوار تکیه داد. هنوز لبهایش از ذکر ارام و پشت سر هم تکان می‌خورد. پلکهایش را روی هم گذاشت.چشمانش را باز کرد.پرستاری از مقابلش می‌گذشت.بلافاصله از جا بلند شد و صدایش کرد:" ببخشید خانم پرستار" پرستار ایستاد:" بله؟" اقا سید پرسید:" ببخشید حال مریضی که الان بردنش داخل چطوره؟ همون که مشکل تنفسی داشت؟" پرستار نگاه ارامی‌به سید کرد و پاسخ داد:" حالش خوب نگران نباشید،فعلا تحت مراقبته" اقا سید خواست حرفی بزند:" یعنی..." پرستار بلافاصله گفت:" باید تا صبح تو مراقبتهای ویژه باشه. بعدش متتقل می‌شه به بخش" اقا سید نفس راحتی کشید:" خوب خدا رو شکر،خیلی ازتون ممنونم خانم پرستار" پرستار لبخند کوچکی زد و از او فاصله گرفت.اقا سید دوباره روی صندلی نشست. انگار اسودگی خیالش خواب و خستگی را به یادش اورد .سرش را به دیوار تکیه داد و نا خواسته به خواب رفت.

صدای اذان در گوشهایش پیچید و پلکهایش را بلند کرد. سرش را از دیوار برداشت. او این چند ساعت را در حالت نشسته روی صندلی خوابیده بود و حالا صدای اذان صبح را از گلدسته‌های مسجد جامع شهر که در نزدیکیهای بیمارستان بود می‌شنید. از جا بلند شد. خبری از خانم دکتر نبود.از دیشب که یوسف را روی تخت برده بودند خانم دکتر را هم ندیده بود. می‌خواست برای خواندن نماز به مسجد جامع برود. در ایستگاه پرستاری همان خانم پرستار دیشبی را دید نزدیک رفت وسلام کرد:" سلام خانم پرستار خسته نباشید" پرستار با ملایمت جوابش را داد:" سلام،خیلی ممنون " اقا سید گفت:" می‌خواستم از حال مریض دیشبی بپرسم" پرستار سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:" بله، شرایطش استیبل شده، چند ساعت دیگه دکترشون میاد و منتقل می‌شه بخش" سید لبخند رضایتی زد و تشکر کرد:" خیلی ممنون خانم پرستار" خانم پرستار پاسخ لبخندش را داد. اقا سید الحمدالله‌ی گفت و به سمت مسجد جامع به راه افتاد. سجده اش طولانی شده بود. وقتی سر از مهر برداشت افتاب طلوع کرده بود. دوباره نگاهش را به اسمان برد.نفس بلندی کشید و الحمدالله گفت.خم شد بوسه‌‌‌ای بر مهر زد و از جا بلند شد. وارد بیمارستان شد دوباره سراغ بیمارش را گرفت. خانم پرستار شماره‌ی اتاقی را داد.تشکری کرد و مشغول جستجو شد. در یکی از اتاق‌ها خانم محجبه‌‌‌ای را دید که کنار تخت بیماری نشسته است. هر چند که چهره اش را نمی‌دید اما می‌توانست حدس بزند که خانم دکتر باشد. وارد اتاق شد.اهسته جلو رفت. خانم دکتر بود.. صورت یوسف پشت ماسک اکسیژن پنهان بود و به ارامی‌نفس می‌کشید. ارام سلام کرد. ملیکا متوجهش شد. به احترام از جا بلند شد و جوابش را داد:" سلام حاج اقاا" صدا و نگاهش غم داشت:"ببخشید متوجه اومدنتون نشدم" اقا سید گفت:" خواهش می‌کنم،یوسف چطوره؟" ملیکا دوباره روی صندلی نشست ،نگاهش را به سمت یوسف برد ،نفس بلندی کشید و پاسخ داد:" خدا رو شکر خوبه،خیلی ازتون ممنونم،شما خیلی کمک کردین" اقا سید جلوتر امد کنار یوسف ایستاد.برادرانه نگاهش کرد و گفت:" خدا رو شکر که بخیر گذشت. "صدای غمگین ملیکا را شنید:" دیشب یوسف خیلی درد کشید"بغض کرد.اقا سید با تاسف نگاهش را پایین اورد و نگاهش به سمت صورت درد کشیده‌ی یوسف رفت. ملیکا اب دهانش را قورت داد و گفت:" ولی خدا رو شکر الان حالش خوبه،راحت خوابیده"" اقا سید گفت:" کی مرخص می‌شه" ملیکا پاسخ داد:" دو سه روزی باید بمونه، ریه‌هاش عفونت کرده و التهاب داره." اقا سید دست بر پیشانی یوسف گذاشت:

_" خدا رو شکر تبش قطع شده، دیشب دمای بدنش خیلی بالا بود"

_" بله،خدا روشکر خیلی بهتره،"

_" پس من دو روز دیگه میام که برگردیم"

_" ممنون،ما همش به شما زحمت می‌دیم"

_" این حرف و نزنین،یوسف امید مردم یه روستاست .باید تا می‌تونم در خدمتش باشم"مکثی کرد و ادامه داد:" یوسف خیلی زود خودش و تو دل ادما جا می‌کنه. مثل برادرم دوسش دارم و نگرانشم"

ملیکا حسادت زنانه‌‌‌ای را در دلش احساس کرد. دلش نمی‌خواست کسی بیشتر از او یوسف را دوست داشته باشد. با لحن ارامی‌سینه اش را صاف کرد و گفت:" شما لطف دارین، یوسف به داشتن برادری مثل شما نیاز داره،خیلی ازتون ممنونم"اقا سید بعد از مکثی کوتاه گفت:" خوب با اجازه تون من مرخص می‌شم، اگه کاری دارین براتون انجام بدم"

_" نه خیلی ممنون،لطف کردین" اقا سید خم شد پیشانی یوسف را بوسید ،خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد.ملیکا باز هم در سکوت به صورت دوست داشتنی یوسف چشم دوخت. دست روی صورتش گذاشت و به موهایش کشید و ارام گفت:" بمیرم برای تو که مجبور شدی این همه درد بکشی، " پرستاری وارد اتاق شد. دارویی داخل سرم تزریق کرد. ملیکا خیسی چشمانش را پاک کرد. پرستار با نرمی‌گفت: لازم نیست نگران باشید حالشون خوبه" ملیکا لبخند کمرنگی زد،اب دهانش را قورت داد و گفت:" بله،می‌دونم،" پرستار گفت:" پس ناراحت نباشید،" ملیکا نفس بلندی کشید و گفت:" نه ناراحت نیستم، همین که راحت نفس می‌کشه خوشحالم،خدا رو شکر"پرستار با لحنی از شوخی گفت:" خوش به حالش که خانمش اینقدر دوسش داره" ملیکا خنده‌ی کوچکی کرد و گفت:" به خودش این و نگید،لوس می‌شه" پرستار با لبخند گفت:" یعنی خودتون بهش نگفتین؟" ملیکا لبخندی زد و چیزی نگفت. پرستار ادامه داد:" نیازی به گفتن نیست، اینجوری که شما بالای سرش نشستین و نگاش می‌کنین می‌فهمه که چقدر دوسش دارین" ملیکا همان طور که نگاهش روی یوسف بود گفت:" چه فایده‌‌‌ای داره وقتی برای این دوست داشتن ارزشی قائل نباشه، وقتی به اندازه یه ادم غریبه به تو و خواسته دلت توجه نکنه" پرستار ابروهایش را بالا برد و گفت:" بهش نمیاد همچین ادمی‌باشه" ملیکا نیم لبخندی زد و گفت:" چرا هست، بر خلاف ظاهر غلط اندازش خیلی بی رحم و سنگ دله" تعجب پرستار بیشتر شد و گفت:" پس چرا اینقدر دوسش دارین؟!" ملیکا خندید و گفت:" مجبورم دیگه، دلم و مال خودش کرده و داره هر بلایی می‌خواد سرش میاره" نفس بلندی کشید و گفت:" من اونو دوست دارم،اما اون همه رو دوست داره،دار و ندارش و به بقیه می‌ده. اینقدر دوسشون داره که من و فراموش کرده، فراموش کرده که یه زنی هم داره که دلش می‌خواد با بقیه فرق داشته باشه، " پرستار پرسید:" همسرتون مجروح جنگه درسته؟" ملیکا به علامت مثبت سر تکان داد:" بله" پرستار به حالت احترام امیزی نگاهش کرد و گفت:" اون یه جانبازه." ملیکا دوباره خیسی چشمش را پاک کرد و گفت:" الان خیلیا فکر می‌کنن، ما به خاطر جنگ چقدر مدال گرفتیم،" اب دهانش را قورت داد و گفت:" اما نمی‌دونن مدال ما همون سوز دلی که مدام باید بکشیم و تحملش کنیم" پرستار متواضعانه گفت:" ما به شما و همسرتون افتخار می‌کنیم.ما مدیون شما هستیم" پرستار کنارش رفت دست روی شانه‌های ملیکا گذاشت ،خم شد سرش را بوسید . ملیکا لبخندی زد و دست به صورتش کشید. پرستار گفت:" خیلیا هم هستن که خودشونو مدیون شما می‌دونن و به شما افتخار می‌کنن" ملیکا لبخند زد:" ممنون عزیزم"

علی در مسیر رفتن به مسجد بود. استاد نجار او را برای گرفتن اندازه‌ی یکی ار پتجره‌های مسجد که نیاز به تعمیر داشت بیرون فرستاده بود. نزدیک ظهر بود و افتاب گرمی‌به صورتش می‌زد. دستش را سایبانی برای چشمانش کرد و نگاهش را دورتر برد. اسماعیل ،همکلاسیش را دید که به سمتش می‌اید. کیف و کتابش به دستش بود و سلانه سلانه راه می‌رفت. با نزدیک شدن به علی ،با گرفتگی سلام کرد. علی جواب سلامش را داد و پرسید:" داری از مدرسه میای؟" اسماعیل صورتش را جمع کرد و با گرفتگی گفت:" نه، امروز مدرسه تعطیل بود، رفته بودم دشت" علی پرسید:" برای چی تعطیل بود؟" می‌گن اقا معلم مریض شده ،چند روز مدرسه تعطیله" علی با نگرانی نگاهش کرد:" مریض شده؟!" اسماعیل گفت:" تو چیزی نشنیدی؟"علی با همان نگاه نگران پرسید:" چی شده مریض شده؟!"اسماعیل پاسخ داد:" نمی‌دونم، " با صدای ابراهیم نگاهشان به سمت او رفت. ابراهیم نفس زنان خود را به انها رساند . علی بی معطلی پرسید:" اسماعیل می‌گه اقا معلم مریض شده نیومده مدرسه راست می‌گه" ابراهیم سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:" الان اقا سید و دیدم، تازه رسیده روستا، گفت دیشب اقا معلم حالش بد شده با خانم دکتر بردنش بیمارستان" قلب علی به سینه اش زد. ابراهیم ادامه داد:" گفت چند روز نمیاد " علی بی معطلی و بدون هیچ حرفی دوید و از انها فاصله گرفت. ابراهیم با صدای بلند گفت:" کجا داری می‌ری؟" علی همان طور که می‌دوید جواب داد:" خونه‌ی اقا معلم".

نفس زنان خود را به خانه‌ی بزرگ روستا که حالا دیگر همه‌‌ان‌را با نام خانه‌ی اقا معلم می‌شناختند رساند. وارد حیات شد و مقابل در ایستاد.شروع به در زدن کردن. انگار کسی در خانه نبود. دوباره به در کوبید و خانم دکتر را صدا کرد:" خانم دکتر،خانم دکتر" کسی در خانه نبود. از در خانه فاصله گرفت و به حیات پشت خانه رفت. پنجره اتاق اقا معلم بر پنجره‌ی دیوار پشت خانه بود که بر باغچه‌ی سرسبزی باز می‌شد. کنار پنجره رفت. چند تکه اجر اورد و پای پنجره گذاشت و از‌‌ان‌بالا رفت. به داخل اتاق چشم دوخت. پنجره اتاق باز بود ،کسی در اتاق نبود .صندلی چرخدار اقا معلم کنار تخت بود و تخت اقا معلم حالت به هم ریخته‌‌‌ای داشت.از تکه‌های اجر پایین امد. به دیوار تکیه داد. قلبش از غمی‌که داشت دردناک شد. بغض کرد.از روی دیوار سور خورد و روی زمین نشست. سرش را روی زانوهایش گذاشت و اشک از چشمانش سرازیر شد.دلش شور می‌زد.

اقا سید با دیدن پسر بچه‌‌‌ای که در کنار دیوار خانه‌ی اقا معلم چنباتمه زده و سر بر زانو گذاشته متعجب شد. می‌دانست علی ست. به سمتش قدم برداشت و مقابلش ایستاد. مقابلش روی پا نشست. دست بر شانه اش گذاشت. علی سر از زانو برداشت. صورتش از اشک چشمانش خیس شده بود. اقا سید با ملایمت پرسید:" علی،اینجا چیکار می‌کنی؟" علی با همان صدای بغض دار پرسید:" اقا معلم چی شده؟"اقا سید ارام پاسخ داد:" چیزی نشده،فقط باید چند روز استراحت کنه"

-" بردینش بیمارستان ؟"

اقا سید سرش را به علامت تایید تکان داد:" اره، ولی الان خوبه"

_" برای چی بردینش؟"

_"به خاطر موندن تو بارون و سرمای دیروز سرما خورده شده بود"

_" مگه برای سرما خوردگی بیمارستان می‌رن؟ "

_" ریه‌هاش به خاطر سرما عفونت کرده و نفس کشیدن براش سخت شده،برای همین بردیمش بیمارستان"

هنوز هم قطرات درشت اشک بر صورت علی جاری می‌شد. اقا سید فشار ارامی‌به شانه اش داد و گفت:" ولی الان حالش خوبه،نگران نباش،چند روز دیگه برمی‌گرده مدرسه" علی اب دهانش را قورت داد و نگاهش را پایین اورد. اقا سید ادامه داد:" شنیدم چند روز مدرسه نمی‌ری؟" علی در سکوت باقی ماند و چیزی نگفت. اقا سید دوباره پرسید:" مثل اینکه با اقا معلم قهر کردی، درسته؟" علی باز هم پاسخی نداد. اقا سید دستی بر شانه اش کشید و گفت:" اقا معلم خیلی زود حالش خوب می‌شه و برمی‌گرده. نگران نباش.بهترین کاری که می‌تونی بکنی اینکه تو این چند روز درسهای عقب افتاده رو جبران کنی و با این کار خوشحالش بکنی. خودت می‌دونی که هیچ چیز به اندازه‌ی درس خوندن شماها اقا معلم و خوشحال نمی‌کنه."علی دوباره پرسید :" کی بر می‌گرده؟" اقا سید پاسخ داد:" دو،سه روز دیگه"علی دوباره پرسید:" دیدینش؟" اقا سید جواب:" اره دیدمش" علی پرسید:" باهاش حرفم زدین؟" اقا سید پاسخ داد:" نه، حرف نزدم" دوباره قطره اشکی از گوشه‌ی چشم علی بیرون امد:" چرا حرف نزدین؟مگه حالش خوب نبود"

_" چرا حالش خوب بود. ولی خواب بود. نتونستم باهاش حرف بزنم."

علی در سکوتی پر از سوال به اقا سید چشم دوخت.اقا سید لبخندی زد و گفت:" گفتم که حالش خوبه،حالا هم برای اینکه زودتر سلامتیش و کامل به دست بیاره و برگرده بریم مسجد ،نماز بخونیم و همگی با هم دعا کنیم. " علی اشک چشمانش را پاک کرد و چشم گفت. اقا سید دست علی را گرفت و روی پا شد و هر دو قدم زنان به سمت مسجد به پیش رفت.

داستان عاشقانه ی ایثار قسمت ۶۷
بازدید : 360
شنبه 25 مهر 1399 زمان : 8:36

ملیکا نسخه‌ی اخرین بیمار را هم پیچید و از مطب خارج شد. از خبر خوبی که می‌خواست به یوسف بدهد حال خوبی داشت. وارد اشپزخانه شد. بی معطلی شروع به اماده کردن چای و نهار کرد. چیزی به بازگشت یوسف نمانده بود. کتری چای را روی اجاق گذاشت. صدای یوسف را شنید:" من اومدم خانمم". لبخند روی لبش نشست. مثل همیشه به استقبالش رفت. مقابلش رفت و سلام کرد و کیفش را گرفت:" سلام یوسفم، خسته نباشی اقای من". یوسف جواب سلامش را داد:" علیک سلام ملیکای مهربان من.شما هم خسته نباشی فدات شم". ملیکا مقابلش روی زمین زانو زد و ذوق زده به صورتش چشم دوخت. دو دستش را در میان دستانش گرفت و گفت:" یوسفم خبر خوبی برات دارم"

_" خوش خبر باشی عزیزم! چی هست خبر خوبت؟!"

_"امروز باز هم دل و زدم به دریا و رفتم دیدن زینب خانم"

چشمان یوسف بازتر شد:" خوب؟!"

_" بالاخره تونستم راضیش کنم که حرف اخر و بزنه"

_" گفت بله؟!"

_"گفت علی باید راضی باشه. گفت اگه علی راضی باشه قبول می‌کنه".

چشمان ملیکا از خوشحالی برق می‌زد. لبخند رضایت بر لبها‌ی یوسف نشست و دستان ملیکا را در میان انگشتانش فشار داد. ارام گفت: " خدا رو شکر، ممنونم ازت ملیکای من". بعد از مکثی کوتاه گفت:" ایشالله اجرت و از فاطمه‌ی زهرا بگیری "ملیکا دوباره لبخندی از خوشحالی به لب اورد و دستان یوسف را بوسید و گفت:" همین که یوسفم ازم راضیه برای من یه دنیاست. چیزی جز سلامتی و رضایت یوسفم نمی‌خوام".یوسف عاشقانه نگاهش کرد و به اهستگی لب باز کرد:" بنفسی انت ملیکا جان، بنفسی انت".

الطاف ملوکانه!! قصّه های شهر هرت.قصّۀ 104
بازدید : 420
شنبه 25 مهر 1399 زمان : 8:36

اقا معلم رو به بچه‌ها کرد و گفت:" می‌تونید وسایلتون و جمع کنید،برای امروز کافیه.برای امتحان ریاضی فردا اماده باشید.می‌تونید برید." بچه شروع به جمع کردن کتابهای خود کردند و یکی یکی با خدا حافظی از کلاس بیرون رفتند.اقا معلم نگاهش را به سمت علی برد و صدایش کرد:" علی" علی بلافاصله سرش را بلند کرد و پاسخ داد:" بله اقا معلم" اقا معلم ادامه داد:" تو بمون کارت دارم" علی کیفش را روی میز گذاشت و نشست:" چشم اقا" اقا معلم دوباره نگاهش را پایین اورد و مشغول کار خود شد.کم کم کلاس خالی شد و تنها علی باقی ماند.اقا معلم همچنان مشغول نوشتن بود.با صدای علی سرش را بلند کرد:" اقا معلم کاری باهام داشتین؟" اقا معلم که تازه متوجه خالی شدن کلاس شده بود لبخندی به لب اورد و گفت:" اره پسرم،بیا جلوتر می‌خوام باهات حرف بزنم" علی از جا بلند شد و جلو رفت و مقابل اقا معلم ایستاد. اقا معلم دست از کار کشید.دفتر مقابلش را بست و کناری گذاشت.رو به علی کرد و با لبخند مهربانی نگاهش کرد :" خوب علی جان حالت که خوبه ؟" علی لبخند به لب اورد و پاسخ داد:" بله اقا" اقا معلم باز هم پدرانه نگاهش کرد و ادامه داد:" علی جان چند روزه دمقی.خیلی تو خودتی. انگار سر کلاس هواست خیلی جمع نیست. خسته و خواب الوده‌‌‌ای ، چیزی شده؟" علی سرش را پایین انداخت و گفت:" ببخشید اقا معلم ،اخه باید به مادرم کمک کنم." اقا معلم با همان نگاه پدرانه پرسید:" چه کمکی؟" علی پاسخ داد:" مامانم فرش می‌بافه.اما الان چند روزه چشماش درد گرفته و دیگه نمی‌تونه فرش ببافه،برای همین من تصمیم گرفتم تا خودم بعضی کارا رو انجام بدم تا مادرم مجبور نباشه دوباره فرش ببافه" یوسف در فکر فرو رفت.با وجود اینکه گمان می‌کرد از شرایط شاگردانش با اطلاع است،اما انگار چنین نبود." نگاهش جدی تر شد و گفت:" من نمی‌دونستم که مادرت دچار مشکل شده،چرا زودتر بهم نگفتی؟!"علی نگاهش را پایین اورد و گفت:" مامانم دلش نمی‌خواد چیزی به کسی بگه" مکثی کرد و با حالتی از خجالت ادامه داد:" می‌خوام کار کنم و براش عینک بگیرم.مامانم می‌گه اگه عینک بگیره باز هم می‌تونه فرش ببافه" یوسف لبش را گاز گرفت و حالتی از شرمندگی در درون خود احساس کرد.بعد از مکثی کوتاه گفت:" چرا بهم چیزی نگفتی؟ما که با هم دوست بودیم،دلم نمی‌خواست چیزی باشه که بتونم کاری بکنم اما با‌هام در میون نذاشته باشی" علی دوباره نگاهش را پایین اورد و گفت:" ممنون اقا معلم،خودم می‌تونم کار کنم و برای مامانم..." اقا معلم حرفش را قطع کرد و با جدیت گفت:" انتظار داشتم لااقل باهام مشورت کنی.مادرت زن رنج کشیده و تو داریه. می‌دونم که از ترحم و دلسوزی خوشش نمیا د، اما انتظار داشتم تو که دوست من هستی در مورد کاری که می‌خوای انجام بدی باهام مشورت کنی." علی سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.اقا معلم دست روی شانه اش گذاشت و گفت:" علی، تو مثل پسرم هستی ، می‌خوام که تو هم با من رو راست باشی. نگران مادرت نباش، ادرس یه چشم پزشک و بهت می‌دم برین پیشش. به مادرت بگو در مورد هزینه هم فکرش و نکنه. هر چه قدر باشه پرداخت می‌شه. به خاطر پول عقب نندازه. ممکنه خدای نکرده مشکلش جدی تر بشه." علی لبخند کوچکی به لب اورد و تشکر کرد:" ممنون اقا معلم" اقا معلم نفس بلندی کشید و گفت:" علی جان می‌دونی که مادرت برای بزرگ کردنت خیلی زحمت کشیده؟" علی جواب داد:" بله اقا معلم" اقا معلم گفت:" پس تو هم باید کاری کنی که خستگی این همه زحمت از تنش بره. باید براش مایه افتخار باشی". علی پاسخ داد:" بله اقا معلم" اقا معلم ادامه داد:" مادرت تنهاست، مجبور شده این مسیر سخت زندگی رو تنهایی طی کنه تا بچه ش و به سلامت بزرگ کنه. این برای یه زن خیلی سخته. تنهایی برای هر کسی سخته، مرد باشه یا زن ، اما برای یه مادر سخت تره. اون می‌خواد تمام زندگیش و بده تا بچش خوب و سالم و شاد زندگی کنه و بزرگ بشه. اون خودشه و از یاد می‌بره تا بچش ارامش داشته باشه. می‌دونی علی جان مادرت خیلی چیزا رو تحمل می‌کنه اما دلش نمی‌خواد تو از سختیاش چیزی بدونی. " علی گفت:" من کمکش می‌کنم. می‌تونم کار کنم و بهش کمک کنم." اقا معلم لبخند پدرانه‌‌‌ای به لب اورد و گفت:" افرین پسرم که به فکر مادرت هستی" دستش را در دست گرفت و دوباره تکرار کرد: " افرین، افرین مرد با غیرت، تو دیگه مرد شدی. همین که به فکر کار کردن برای کمک به مادرت هستی نشون می‌ده که مرد شدی". علی سر به زیر انداخت و لبخندی به لب اورد.اقا معلم بعد از مکثی کوتاه گفت:" اما علی جان مادرت به غیر از این چیزای دیگه هم نیاز داره. " علی با علامت سوال نگاهش کرد. اقا معلم ادامه داد:" و تو هم همین طور. مادرت نیاز به یه همراه داره ، نیاز به کسی که کنارش باشه و سختی راه زندگی رو براش راحت تر کنه و تو نیاز به کسی داری که بتونه جای خالی پدر و برات پر کنه. " صورت علی حالتی از ناخشنودی به خود گرفت. اقا معلم ادامه داد:" کسی که تو و مادرت و حمایت بکنه . که تکیه گاه مادرت باشه. کسی که تو تنهاییاش باهاش باشه و تو سختیا همراهیش کنه ." مکث کرد و دوباره ادامه داد:" مادرت نیاز داره که یه مرد کنارش باشه".اقا معلم مکث کرد. علی از انچه از اقا معلم می‌شنید راضی نبود. انگار او هم داشت مانند بقیه حرف می‌زد. وقتی زن‌های در و همسایه به خانه شان می‌امدند و این حرفها را در گوش مادر می‌خواندند و مادر هر بار جواب داده بود که علی مرد خانه‌ی اوست. وقتی این حرفها را از زبان مردان اشنا و فامیل و دور و اطراف شنیده بود و مادر باز جواب داده بود که علی مرد خانه‌ی اوست. وقتی مادر تنها شده بود . در تنهایی در مقابل عکس بابا اهسته اهسته اشک ریخته بود و بی صدا از حال و روزش به بابا گله کرده بود و به بابا گفته که بعد از او علی مرد خانه‌ی اوست. علی با حسی از غیرت مردانه به اقا معلم نگاه کرد و گفت:" من مواظب مادرم هستم. کار می‌کنم و هر چی بخواد براش می‌گیرم". اقا معلم با ملایمت نگاهش کرد و گفت:" علی جان، هم تو و هم مادرت به کسی احتیاج دارین که جای خالی بابا رو براتون پر بکنه." نگاه‌های علی جور دیگری شد. صورتش برافروخته شد و با عصبانیت و تندی گفت:" من خودم بابا دارم" و دستش را به تندی از میان انگشتان اقا معلم بیرون کشید و از کلاس بیرون دوید. اقا معلم از اینکه نتوانسته بود‌‌ان‌طور که باید با علی حرف بزند ناخرسند بود. شاید باید جور دیگری با او صحبت می‌کرد. نفس بلندی از تاسف کشید و در حالی که به میز مقابلش خیره مانده بود به فکر فرو رفت. یوسف در ماموریت خود شکست خورده بود.

داستان عاشقانه ی ایثار
بازدید : 381
پنجشنبه 23 مهر 1399 زمان : 4:38

ملیکا دستی به شانه اش کشید و دلسوزانه گفت:" عزیزم من و ببخش، نباید ناراحتت می‌کردم" زینب خانم دستی به چشمانش کشید، نگاهش را در هوا چرخاند و با همان صدای بغض دار ادامه داد:" محمد من و تو این دنیا تنها گذاشت. اما من نمی‌تونم ..." بغض مانع ادامه حرفش شد. دوباره اشک چشمانش را خیس کرد. ملیکا دوباره نوازشگرانه دست به شانه‌ها و کتفش کشید و ارام شروع به صحبت کرد:" زینب جان، کاش اینقدر زود نه نمی‌گفتی و درباره ش فکر می‌کردی. کسی هم که دارم درباره ش حرف می‌زنم ادم خوبیه ، من مطمنم که می‌تونه مرد خوبی برای زندگی باشه". زینب همچنان ساکت بود و حرفی نمی‌زد. اشک دوباره روی صورتش ریخت. ملیکا ادامه داد:" می‌خوای بدونی اون کیه؟". زینب خانم پاسخ داد:" فرقی نمی‌کنه خانم دکتر. هر کی باشه جواب من همینه. من تمام فکر و ذکرم پسرم علیه. هر کاری براش می‌کنم تا خوب زندگی کنه و خوب بزرگ بشه".

_" زینب جان، این برای علی هم خوبه که یه مرد کنارش باشه و سایه‌ی یه مرد و کتارش احساس کنه."

_" علی دیگه بزرگ شده. خودش مردی شده برای من. اون مرد خونه‌ی منه.

_" زینب جان، ازت خواهش می‌کنم در موردش بیشتر فکر کن."

_" ببخش خانم دکتر، شما عزیز من هستید. ولی جواب من همینه"

ملیکا از پاسخ زینب کاملا ناامید شده بود. سکوت کرد . بعد از دقیقه‌‌‌ای مکث دستش را با محبت به دست گرفت و گفت:" کسی که دارم در موردش حرف می‌زنم اقا سیده" مکث کرد و به صورت زینب چشم دوخت. زینب در سکوت همچنان به زمین چشم دوخته بود. امیدوار بود نام اقا سید تاثیر خوبی بر قلب زینب گذاشته باشد.زینب دست به صورتش کشید و گفت:" ببخشید خانم دکتر، بذارین براتون یه چایی دیگه بیارم، چاییتون سرد شد".

_" نه عزیزم من میل به خوردن چایی ندارم"

سینی چایی را برداشت و گفت:" حالا یه دونه که اشکالی نداره"و از جا بلند شد و به اشپزخانه رفت. ملیکا نا امیدانه به عکس محمد بر روی دیوار چشم دوخت. او به زینب حق می‌داد. اگر زینب هم مانند خودش بود. اگر او هم محمد را عاشقانه می‌پرستید چطور می‌توانست حتی جای خالیش را با کس دیگری عوض کند.

از کلاس خارج شد. بچه‌ها همگی با خدا حافظی از اقا معلم راهی منزل شدند. یکی یکی جوابشان را داد و صندلی چرخدارش را به پیش برد. نگاهش از دور ملیکا را شناخت که اهسته اهسته به سمتش می‌امد. حالت راه رفتنش و اهستگی قدمهایش نشان می‌داد که خیلی سرحال نیست. به سمتش به پیش رفت. ایستاد و منتظرش ماند. ملیکا مقابلش امد و با لبخند کوچکی سلام کرد:" سلام اقای من". جواب سلامش را داد:" علیک سلام ملیکا جان، از این ورا؟" . ملیکا لبخندی زد و گفت:" رفتم خونه‌ی زینب خانم ، گفتم از این طرف بیام با هم برگردیم ". یوسف دست به چرخ صندلیش انداخت و ملیکا در کنارش اهسته قدم برداشت. یوسف نگاهش را به سمتش گرداند و پرسید:" خوب چه خبر ملیکا جان، شیری یا روباه؟". ملیکا نفس بلندی کشید و گفت:" روباه روباه،اصلا فکر کنم خرگوشم" یوسف از حرف ملیکا خندید و گفت:" چی شده مگه؟"ملیکا نفس بلندی کشید و گفت:" جواب زینب خانم همونیه که قبلا بود. حتی بهش گفتم اونی که می‌خواد ازش خواستگاری کنه اقا سیده ولی فایده‌‌‌ای نکرد. نظرش عوض نشد". یوسف سکوت کرد و در فکر فرو رفت. صدای ملیکا را شنید:" حالا می‌خوای چیکار کنی یوسف؟" . یوسف همچنان در فکر بود. بعد از چند دقیقه مکث گفت:" اول یه چند روز صبر می‌کنیم تا حرفایی که شنیده خوب توی ذهنش بشینه. درباره ش فکر کنه ، بعدش من خودم می‌رم باهاش حرف می‌زنم. اگه خواست خدا باشه و قسمت باشه که می‌شه وگرنه که دیگه هیچی". نگاه ملیکا به سمتش رفت. یوسف از انهایی نبود که به این راحتی جا بزند.

اقا سید کیسه‌ی اردی را که به دوش گرفته بود روی زمین گذاشت و شروع به در زدن کرد. بعد از دقیقه‌‌‌ای در باز شد . لبخندی زد و سلام کرد:" سلام علی جان" . علی جواب سلامش را داد. اقا سید کیسه‌ی ارد را نشان داد و گفت:" این و اوردم براتون". علی تشکر کرد و در را برایش را باز کرد. اقا سید کیسه ارد را با زحمت بلند کرد و با گفتن:" یا الله" وارد خانه شد. کیسه را روی زمین گذاشت. زینب خانم در حالی که با چادر گلدارش رویش را گرفته بود ، از اتاق بیرون امد. اقا سید نگاهش را پایین برد و سلام کرد و گفت:" سلام خواهر، براتون ارد اوردم، گفتم شاید اردتون تموم شده باشه". زینب خانم بدون اینکه نگاهش بکند با سردی گفت:" دست شما درد نکنه. ولی لازم نداریم. ارد داریم . اگه می‌شه ببریدش". اقا سید از حرف زینب خانم وا رفت. تا به حال نشده بود دست رد به سینه اش بزند. نگاهش را بالا برد و بلافاصله دوباره پایین اورد و گفت:" اشکالی نداره بذارین باشه، لازم می‌شه". زینب خانم بلافاصله پاسخ داد:" دست شما درد نکنه. لازم داشته باشیم می‌گیریم. شما چرا زحمت می‌کشین. خیلی ممنون. ". اقا سید نمی‌دانست باید چه جوابی بدهد من ومن کرد:" ...خوب ... اخه... راستش بردنش یه خورده سخته سنگینه..." زینب خانم رو به علی کرد و گفت:" علی جان پسرم به اقا سید کمک کن کیسه رو ببره.ببخشید من کار دارم" و دوباره به داخل رفت. اقا سید از برخورد سرد زینب خانم جا خورده بود. انتظار چنین رفتاری را از او نداشت. با ناخرسندی کیسه‌ی ارد را با همان زحمتی که اورده بود بلند کرد و از خانه بیرون برد. می‌توانست حدس بزند که علت این برخورد زینب خانم چه می‌تواند باشد. این به معنای جواب رد به درخواست ازدواجش بود.

یک هفته از زمانی که ملیکا با زینب خانم درباره اقا سید صحبت کرده بود گذشته بود. یوسف می‌خواست خود با زینب خانم صحبت کند. شب پیش از‌‌ان‌در مناجاتش بسیار دعا کرده بود. و از خدا انچه مصلحت هر سه شان بود را خواسته بود. و بیش از همه علی که محبتی مانند محبت پدر به فرزند نسبت به او داشت.

زینب خانم در حالی که با چادر رویش را گرفته بود دو زانو مقابلش نشسته بود و نگاهش را به زیر انداخته بود. ملیکا کنار یوسف، کنار پشتی تکیه داده شده به دیوار نشسته بود و یوسف سر به زیر مشغول صحبت بود. حرفهای اقای دکتر ارام و متین بود و به دل می‌نشست. یوسف بعد از مکثی کوتاه در حالی که هنوز سر به پایین داشت ادامه داد:" من چند سالی که اینجا بودم اقا سید و شناختم و حتما شما بهتر از من می‌شناسیدش. حقیقتا مرد مورد اعتمادی هست و من فکر می‌کنم شریک خوبی هم برای زندگی می‌تونه باشه. من از همه نظر تاییدش می‌کنم. اخلاق، ایمان، اهل کار و تلاش، زحمتکش برای به دست اوردن نون حلال. از اینکه خدا دوستی چنین کسی رو نصیبم کرده خدا رو شکر می‌کنم. " مکث کرد و دوباره ادامه داد:" تو این مدت برای من برادری خودش و تموم کرده ، برای همین منم می‌خوام این کار و براش بکنم تا زندگیش سر و سامونی بگیره. اگه شما اجازه بدین که بیاد و چند کلمه با هم صحبت کنین...". زینب خانم با لحن ارام و پر از احترامی‌گفت:" من همیشه به اقا سید به چشم برادر نگاه کردم. تو این چند سال بعد از شهاد ت محمد مدام حواسش به ما بوده ، همیشه بهش دلگرم بودیم، برای علی پدری کرده ،اما... " یوسف ارام پرسید:" اما چی؟"

_" نمی‌تونم به جز برادر به چشم دیگه‌‌‌ای ببینمش. "

_" اما این دلیل قانع کننده‌‌‌ای نیست. تو دین ما همه با هم خواهر و برادرن.اما این دلیل نمی‌شه که کسی از کسی خواستگاری نکنه.

زینب خانم بغض کرد ، نگاهش به عکس روی دیوار رفت و با بغض گفت:" اما محمد... قرار نبود اینقدر زود من و تنها بذاره، قرار نبود...". اتاق پر از سکوت شد. صدای یوسف سکوت را شکست:" خدا رحمتش کنه، محمد برای امنیت و اسایش همه‌ی ما جونش و داد. ازتون خواهش می‌کنم به خاطر تنها یادگار محمد که علی هست بیشتر در این باره فکر کنید و تصمیم منطقی بگیرین. من علی رو مثل پسر خودم دوست دارم. دلم می‌خواد حالا که قسمت نبود سایه‌ی پدر بالای سرش باشه ، لااقل سایه‌ی کسی مثل سید مهدی باشه و براش پدری کنه.

علی وارد حیاط شد. از میانه‌ی حیاط گذشت و به اتاق رسید.صدای گفتگویی را از بیرون اتاق می‌شنید. از پنجره نگاه کرد. از انچه می‌دید تعجب کرد. اقا و خانم دکتر در خانه‌ی انها بودند. ذوق زده در را باز کرد. با صدای باز شدن در نگاهها به سمت در رفت. چشمان علی از دیدن اقا معلم در خانه برق می‌زد. با ذوق زدگی سلام کرد:" سلام". و جواب شنید. اقا معلم با لبخند جوابش را داد:" سلام علی جان ، خسته نباشی".علی جلو امد و با اقا معلم دست داد:" خوبی علی جان".

_" بله ممنون، "

مادر رو به علی کرد:" علی جان پسرم کتری ، قوری رو از اشپزخونه بیار و برای اقای دکتر و خانم دکتر چایی بریز". علی چشمی‌گفت و وارد اشپزخانه شد. اقای دکتر با لحن ارام تری گفت:" دیگه فکر می‌کنم گفتنیها رو گفتم، فقط ازتون خواهش می‌کنم به موضوع فقط صرفا احساسی نگاه نکنید. همه‌ی جوانب و در نظر بگیرید. فقط به امروز فکر نکنید،. اینده رو هم مد نظر داشته باشید. بالاخره زندگی همیشه یه جور نمی‌مونه. ایشالله فکراتونو بکنید و نتیجه رو بهمون اطلاع بدید.". زینب خانم همچنان در سکوت به زمین چشم دوخته بود. علی با قوری چایی وارد شد و استکانها را پر کرد.

ملیکا اجر دیگری را که روی چراغ نفتی داغ کرده بود در حوله‌‌‌ای پیچید و زیر پای یوسف گذاشت. امشب از‌‌ان‌شبهای بد بود. دوباره درد یوسف را از خواب بی خواب کرده بود. به جای پتو لحاف پشمی‌به رویش کشید و به دور پاهایش کیپ کرد. یوسف با بی حالی گفت:" برو بخواب ملیکا جان ، از صبح کار کردی خسته شدی" . ملیکا دستش را بوسید و گفت:" مگه می‌تونم بخوابم یوسفم. تا یوسفم راحت نخوابه من خوابم نمی‌بره". لبخند کم رنگی روی لب یوسف امد و گفت:" قربونت بشم، اش خاله تم دیگه تا همیشه باید جورم و بکشی" ، ملیکا بوسه دیگری به انگشتان یوسف زد و گفت:" الان مسکنی که بهت زدم اثر می‌کنه و اروم می‌شی. فدای یوسفم بشم. خدایا درد یوسفم و به تن من بده،بذار تا خود صبح راحت بخوابه". یوسف با لحنی بی حال گفت:" این دعا رو نکن ملیکا جان، اون وقت دیگه اصلا خوابم نمی‌بره". ملیکا لبخند کوچکی زد و ارام زمزمه کرد:" ملیکا فدای تو".یوسف چشمانش را با خستگی باز کرد و گفت:" ملیکا جان برام یه ایه الکرسی بخون شاید ایشالله اثر کرد. صورتت و بذار رو صورتم ، می‌خوام صدای نفسات و بشنوم". ملیکا سر یوسف را به بغل گرفت، سر و رویش را بوسید.به موهای سیاه و زیبای سر و صورتش دست کشید.صورت روی صورتش گذاشت و ارام شروع به خواندن کرد ،و صلواتهایی ارام و پشت سر هم که در گوشش زمزمه می‌کرد.نفسهای یوسف ارامتر شده بود. انگار خوابش برده بود. سرش را به اهستگی بلند کرد. پلکهایش بسته بود و از میان شکاف کوچک لبهایش سفیدی دندانش نمایان می‌شد. خم شد و ارام پیشانیش را بوسید و ریز لب زمزمه کرد:" قربونت بشم، تمام دردت مال من". محو معصومیت صورت زیبایش شد.حق داشت مجنون یوسفش باشد. مگر می‌شود این زیبایی امیخته با پاکی و معصومیت را دید و عاشق نشد.

99 جای دیدنی ایران بهمراه تصاویر زیبا از مناظر طبیعی و بکر
بازدید : 276
چهارشنبه 22 مهر 1399 زمان : 13:39

شروع به در زدن کرد. صدایی از پشت در شنیده شد:" کیه؟ اومدم". در باز شد. زینب خانم با روی گشاده در مقابلش ایستاد. سلام کرد:" سلام زینب خانم" . زینب خانم با خوشحالی جواب سلامش را داد:" سلام خانم دکتر، خیلی خوش اومدین، بفرمایین ، بفرمایین داخل".ملیکا وارد خانه شد و تشکر کرد . زینب خانم در حالی که خانم دکتر را همراهی می‌کرد مرتب خوش امد می‌گفت:" خیلی خوش اومدین خانم دکتر، قدم رو چشم ما گذاشتین، بفرمایین خواهش می‌کنم، بفرمایین، بفرمایین داخل". ملیکا وارد اتاق شد و کنار پشتی که به دیوار تکیه داده شده بود نشست. زینب خانم دو زانو کنارش نشست.ملیکا گفت:" خواستم یه حالی ازتون بپرسم، یه سراغی ازتون بگیرم، خیلی وقته که بهمون سر نزدین". زینب خانم پاسخ داد:" راستش یه چند وقتی سرم شلوغه،نمی‌رسم خیلی بیرون برم".

چالش به دعوت فیونا

بازدید : 142
دوشنبه 20 مهر 1399 زمان : 17:38

شروع به در زدن کرد. صدایی از پشت در شنیده شد:" کیه؟ اومدم". در باز شد. زینب خانم با روی گشاده در مقابلش ایستاد. سلام کرد:" سلام زینب خانم" . زینب خانم با خوشحالی جواب سلامش را داد:" سلام خانم دکتر، خیلی خوش اومدین، بفرمایین ، بفرمایین داخل".ملیکا وارد خانه شد و تشکر کرد . زینب خانم در حالی که خانم دکتر را همراهی می‌کرد مرتب خوش امد می‌گفت:" خیلی خوش اومدین خانم دکتر، قدم رو چشم ما گذاشتین، بفرمایین خواهش می‌کنم، بفرمایین، بفرمایین داخل". ملیکا وارد اتاق شد و کنار پشتی که به دیوار تکیه داده شده بود نشست. زینب خانم دو زانو کنارش نشست.ملیکا گفت:" خواستم یه حالی ازتون بپرسم، یه سراغی ازتون بگیرم، خیلی وقته که بهمون سر نزدین". زینب خانم پاسخ داد:" راستش یه چند وقتی سرم شلوغه،نمی‌رسم خیلی بیرون برم".

مهارت های حرکتی ظریف چگونه در کودکان ظاهر می شود؟
بازدید : 363
جمعه 17 مهر 1399 زمان : 2:37

از فراق من و دلدار چهل روز گذشت
از شب آخر دیدار چهل روز گذشت

از همان شب که زن و بچه‌ی دلخونت را
من شدم قافله سالار چهل روز گذشت

از شبی تلخ که همراه یتیمان بودم
وسط شعله گرفتار چهل روز گذشت

از شب شام غریبان که زمین می‌افتاد
پسرت با تن تب‌دار چهل روز گذشت

از غروبی که تنت زیر سم مرکب رفت
من شدم بی‌کس و بی‌یار چهل روز گذشت

از غروبی که دو تا دخترکانت مُردند
پشت یک بوته‌ای از خار چهل روز گذشت

وای بر من ز شب غارت معجرهامان
دور از چشم علمدار چهل روز گذشت

از جسارت به من و هلهله‌ی نامردان
وسط کوچه و بازار چهل روز گذشت

از قد خم شده و موی سپیدم پیداست
چه بر این سینهی خونبار چهل روز گذشت

من که یک روز جدا از تو شدم ، پژمردم
باورم نیست که این بار چهل روز گذشت

تو خودت از سر نی خوب تماشا کردی
که چه بر زینب غمخوار چهل روز گذشت

دانلود AVS Audio Converter 10.0.2.610
بازدید : 290
چهارشنبه 15 مهر 1399 زمان : 9:37

_"همین طوری یهویی شد،بد جوری دل گرفته بودم.هیچ چیزی جز پیش اقا بودن دلم و اروم نمی‌کرد."

نگاهش را به سمت یوسف برد و دوباره پایین اورد و گفت:" در ضمن یه نذری هم داشتم که باید ادا می‌کردم" یوسف با لحن کنایه امیز گفت:" پس حالا دیگه بی خبر می‌ری زیارت؟" اقا سید لبخند کوچکی به لب اورد وگفت:"،موقع بستری بودنت تو بیمارستان خانم دکتر ازم خواست که به مشهد برم و شفات و از اقا بخوام .گفت که قول و قراری با اقا داره.بعد هم یه النگوی طلا بهم داد و ازم خواست که اونو توی ضریح بندازم.من هم قبول کردم" نگاه یوسف جدی تر شد.اقا سید ادامه داد:"اما اون النگو رو گم کردم.نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده بود،انگار اب شده بود رفته بود زیر زمین.خیلی نگران بودم.خوب امانت داری نکرده بودم.از طرفی هم نگران حالت بودم.بعضی موقع‌ها تنها چاره‌ی کار چنگ زدن به دامن اهل بیته.با پس اندازی که داشتم یه النگوی دیگه خریدم و به مشهد رفتم.اونو به نیابت از خانم دکتر توی ضریح انداختم " نفس عمیقی کشید و ادامه داد:" بد جوری دل شکسته بودم،انگار خانم دکتر تمام غم و غصه‌های خودش و همراه من کرده بود.یه دل سیر گریه کردم ،دعا کردم و از اقا شفای برادرم و خواستم.انگار کوهی از غم توی دلم بود.غم خودم،غم زهرا ،غم فاطمه،غم خانم دکتر،دلم از غصه داشت می‌ترکید.وقتی برگشتم و خبر بهتر شدن حالت و شنیدم احساس کردم که کاری که خانم دکتر ازم خواسته بود و درست انجام دادم.دیگه به اون النگو فکر نکردم." مکثی کرد و ادامه داد:" اما بعد از گذشت این مدت دوباره اونو پیدا کردم!برام خیلی عجیب بود.نمی‌دونستم باید باهاش چی کار کنم.‌از طرفی هم هوای زیارت داشتم.بی معطلی و بی مقدمه راهی مشهد شدم.خواستم تا النگو رو به ضریح اقا بندازم اما اونو جا گذاشته بودم.زیارت کردم و برگشتم" نفس عمیق دیگری کشید و گفت:" حالا اون النگو اینجاست" بعد دستمال سفیدی را از جیبش بیرون اورد و روی میز مقابل یوسف گذاشت.نگاه یوسف به سمت‌‌ان‌رفت.دستمال را باز کرد و درخشش طلایی النگو نمایان شد.ان را می‌شناخت.این هدیه‌‌‌ای بود که خود به ملیکا داده بود.و او از تمام جواهرات خود فقط‌‌ان‌را برای خودش نگه داشته بود و ما بقی را صرف برپایی این مطب و داروخانه کرده بود.صدای اقا سید را شنید:" نمی‌دونم حکمتش چیه،ولی انگار قرار نیست این النگو مال اقا باشه.حالا هم اوردمش تا پسش بدم.خانم دکتر بهتر می‌دونه باهاش چیکار کنه" یوسف نگاهش را به سمت اقا سید گرداند و گفت:" مهدی جان،تو حق برادری رو در حق من تموم کردی.به خاطر این لطف ازت ممنونم ." اقا سید لبخندی زد و گفت:" من فقط سفارش خانم دکتر و انجام دادم .خدا رو شکر که این نذر و نیازا و دعاها بی جواب نموند" نگاه یوسف دوباره به سمت النگو رفت و گفت :" اما فکر می‌کنم صاحب این طلا خودت باشی.چون با مال خودت نذر ملیکا رو ادا کردی" :

_" نه یوسف جان،من خودم صاحب اون نمی‌دونم.اگه مال من بود که من می‌خواستم بدم به امام رضا،اما ...نشد"

_" بهتر اونوصرف مسجد بکنی،مگه نگفتی برای مسجد به پول احتیاج داری؟

_" می‌خوام که خانم دکتر و از موضوع با خبر کنم.این طلا برای خانم دکتره،اون بهتر می‌دونه باهاش چیکار کنه"

یوسف سکوت کرد و چیزی نگفت.اقا سید گفت:" لطفا به جای من همه چیزو براش تعریف کن.هر چی خانم دکتر بگه من قبول می‌کنم" نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد و گفت:" خوب یوسف جان،من دیگه باید برم،کاری دارم که باید انجام بدم" یوسف بلافاصله پرسید:" فکرات و کردی؟ملیکا با زینب خانم صحبت بکنه؟" اقا سید لبخندی زد و با حالتی از خجالت پاسخ داد:" اگه زحمت نمی‌شه بله" یوسف با شعف خندید:"مبارکه"

یوسف دستمال نمداری را که به دست داشت روی میز کشید و گفت:"خوب خانمم دیگه چی کار کنم ؟ اینم از گرد گیری. اشپزخونه حسابی برق افتاد." ملیکا با لبخند در حالی که اخرین بشقاب را اب می‌کشید گفت:" ممنون عزیز دل،برو یه خورده تو اتاق دراز بکش خستگی در کن ." یوسف دستمال را روی میز گذاشت و گفت:" چشم ، ملیکا جان اگه کارت تموم شده یه سر بیا تو اتاق کارت دارم"ملیکا سرش را به سمتش گرداند و گفت:" خوب همین جا بگو.چی کارم داری؟" یوسف دستش را به چرخ‌های صندلیش انداخت و گفت:" می‌خوام یه چیزی رو بهت نشون بدم" ملیکا ظرفی را که به دست داشت را در میان بقیه ظرفها گذاشت و گفت:" باشه،برو منم میام." یوسف از اشپزخانه بیرون رفت.

ملیکا در اتاق را باز کرد و با ظرف میوه‌‌‌ای در دست وارد اتاق شد.یوسف کنار میز مشغول مطالعه بود.سرش را به سمتش گرداند و لبخندی به لب اورد.ملیکا ظرف میوه را روی میز گذاشت و کنارش روی صندلی نشست و با همان نگاه مهربان همیشگی نگاهش کرد و گفت:" خوب من اومدم چی می‌خواستی بهم نشون بدی" یوسف دست نوازشش را روی صورت همسرش کشید.دستش را میان انگشتانش گرفت و به ارامی‌فشار داد و با لبخندی پر محبت نگاهش کرد.دستش را بلند کرد و به لبانش چسباند و بوسید و گفت:" ملیکای من،هنوز هم نمیدونم به ملیکای من تو نبودنای من و تو مریضیای من چی گذشته" ملیکا پاسخ داد:" تو نبودنات فقط یه چیز می‌خواستم اونم نبودن بود.می‌خواستم نباشم تا نبودنت و نبینم."مکث کرد و ادامه داد:" تو مریضیات می‌خواستم تمام دردت مال من باشه،تا یوسفم دردی نداشته باشه"یوسف بازوانش را به دور همسرش حلقه کرد و او را در اغوش گرفت و ارام گفت:" اما من حاضر نیستم ملیکای من به خاطر من درد بکشه"پیشانی همسرش را بوسید و او را از خود جدا کرد.کشوی میز را باز کرد و دستمال سفید‌ی را که اقا سید به او داده بود را مقابل ملیکا گذاشت و گفت:" این و مهدی بهم داد تا بدم بهت"ملیکا با تعجب پرسید:" این چیه ؟!"یوسف دستمال سفید را باز کرد.ملیکا با تعجب به‌‌ان‌خیره شد:" ولی من این و داده بودم به اقا سید تا..." یوسف دستش را به دست گرفت و فشار مهربانی داد و گفت:" اره ملیکا جان،مهدی موضوع رو برام گفت و گفت که اون موقع گمش کرده ،برای همین از پول خودش نیتت و ادا کرده" ملیکا هنوز با همان حال متعجب به النگو خیره مانده بود.یوسف ادامه داد:" اما حالا پیدا شده،ازم خواست تا این و بهت پس بدم" ملیکا با دیدن النگو دوباره به یاد‌‌ان‌روزهای تلخ افتاد.با لحنی غمناک گفت:" یاد اوری اون روزها هنوز هم برام سخته." نگاهش به سمت یوسف رفت و گفت:" اون موقع بعد از کلی انتظار که خدا دوباره تو رو بهم برگردوند.با خودم عهد کرده بودم که بعد از مرخص شدنت از بیمارستان و برگشتنت به خونه این النگو رو به عنوان صدقه‌ی برگشتنت به حرم امام رضا بدم.اما این کار و نکردم.اخه دوسش داشتم.این اولین هدیه‌‌‌ای بود که ازت گرفته بودم و من و به یاد روزای قشنگم می‌انداخت.با خودم فکر کردم که امام رضا نیازی به طلای من نداره و در عوض کار خیر دیگه‌‌‌ای انجام می‌دم.بعد از اون اتفاقا ،وقتی فکر کردم دارم از دستت می‌دم و کاری هم از دستم بر نمیاد یاد قرار خودم با امام رضا افتادم.حاضر بودم به هر دری بزنم تا یوسفم و نجات بدم.زمین و زمان برام تیره و تار شده بود.توی بیمارستان النگو رو به زحمت از دستم دراوردم و به اقا سید دادم ،بهش التماس کردم تا به مشهد بره و اونو داخل ضریح بندازه و شفاتو بخواد.تو حال خودم نبودم.فقط گریه می‌کردم و التماس می‌کردم.حال بدی داشتم.با خودم می‌گفتم اگه به عهدم وفا می‌کردم شاید الان یوسف تو این حال نبود.نمی‌دونم چرا این طوری فکر کردم." مکثی کرد ،نفس عمیقی کشید و گفت :"اما خدا نمی‌تونه این قدر بی رحمانه با بنده‌ی خودش رفتار کنه."دوباره مکث کرد. نگاهش به روی دستش رفت و گفت:" هنوز جای بریدگی النگو روی دستم هست"نگاه یوسف هم روی دست ملیکا رفت،خط زخمی‌روی دستش نمایان بود که تا‌‌ان‌زمان متوجه‌‌ان‌نشده بود." یوسف دست ملیکا را بلند کرد و روی خط زخم را بوسید.نگاه مهربانش را به چشمان همسرش دوخت و با لحن ارامی‌گفت:" نه نمی‌تونه" ملیکا گفت:"شاید به همین خاطره که این الگنو دوباره اینجا برگشته.من فکر درستی نکردم" یوسف بازویش را به دور شانه‌های ملیکا حلقه کرد .پیشانیش را دوباره بوسید به چشمانش چشم دوخت و گفت:" منم همین فکر و می‌کنم.خدا نسبت به کسی کینه نداره.اما امتحانای خدا ،ادم و فشار می‌ده. اونی برنده ست و جایزه ش خشنودی خدا و بهشت خداست که صبور باشه و صبوری کنه "ملیکا به چشمان یوسف که همیشه عاشقشان بود چشم دوخت و با حالتی از نگرانی گفت:" نه یوسف،بیشتر از این نمی‌تونم.به خدا که بیشتر از این تحملش و ندارم.اگه قراره خدا تو رو ازم بگیره،ازش می‌خوام که قبل از تو جون من و بگیره" صدایش از بغض لرزید و چشمانش از خیسی اندکی که در انها جمع شده بود برق زد.دستانش را بلند کرد و سریوسف را میان دستانش گرفت و گفت:" خودت می‌دونی که من از همه چیز این دنیا فقط تو رو انتخاب کردم.هیچ وقت به خاطر هیچ چیز سرت منت نذاشتم.با همه چیز ساختم فقط به خاطر اینکه تو رو داشته باشم.اما این بار می‌خوام این کار و بکنم.مکثی کرد ،به عمق چشمان یوسف زل زد و گفت:" می‌دونم که پیش خدا ارزشی داری که من ندارم.اما می‌خوام به خاطر سختیهایی که برات کشیدم از خدا بخوای که این خواسته‌ی من و قبول کنه"یوسف دستانش را روی دستان ملیکا که هنوز صورتش را میان خود گرفته گذاشت و گفت:" نگران نباش ملیکای من،خدا هر کسی رو به اندازه‌ی توان و تحملش امتحان می‌کنه." ابروهای ملیکا لرزید و با لحنی ارام گفت:" یوسف،مدیون منی اگه این و از خدا برام نخوای.بعد از تو نمی‌خوام زنده باشم."یوسف همسرش را میان بازو‌هایش گرفت و مهربانانه به اغوش کشید و گفت:" از خدا می‌خوام تا هر وقت که ملیکا ازم سیر بشه ،بهم فرصت بودن بده.منم می‌خوام مثل ملیکای خودم که به خاطر من همه چیز و تحمل کرد؛ منم می‌خوام به خاطر ملیکای خودم هر دردی رو تاب بیارم ." مکثی کرد و ادامه داد:" برام دعا کن عزیزدلم.برام دعا کن" بغض دوباره گلوی ملیکا فشار داد و گفت:" خدا یا درد یوسفم و به من بده.خدا یا دردش و به من بده" .نوازش ارام دستان یوسف را بر سرش احساس کرد. نوازش این دستها ارامش بخشترین چیز برای ا‌و بود.

مصاحبه فرهنگیان - رتبه کنکور - آقای ع - نگرانی
بازدید : 285
چهارشنبه 15 مهر 1399 زمان : 9:37

با شنیدن صدای در ملیکا چادرش را به سر کرد و گفت:" فکر می‌کنم اقا سید باشه" یوسف بشقابها را روی میز چید.با صدای سلام سید سرش را به سمتش گرداند و با خوشرویی جوابش را داد.اقا سید با عبا و عمامه امده بود.معلوم بود که بعد نماز جماعت مسجد مستقیم راحش را به انجا کج کرده است. نزدیک شد و دست داد. ملیکا تعارف کرد:" بفرمایید بشینید سر سفره غذا" اقا سید سرش را پایین انداخت:" خیلی ممنون،ببخشید راضی به زحمت نبودم" ملیکا پاسخ داد:" خواهش می‌کنم زحمتی نیست،بفرمایید" اقا سید با‌‌ان‌عبا و عمامه جور دیگری به نظر می‌رسید.کنار یوسف روی صندلی نشست.یوسف گفت:" سید جان با این لباس یه ابهتی خاصی پیدا می‌کنی" سید خندید و گفت:" شما لطف داری یوسف جان" ملیکا دیس غذا راروی میز گذاشت :" تعارف نکنید،بفرمایید"

_" من به یوسف گفتم که خیلی زحمت نکشین"

_" خواهش می‌کنم،قابلی نداره،بفرمایید"

یوسف بشقاب مقابلش را برداشت و غذا کشید و مقابلش گذاشت:" بفرما سید جان،"

_" خیلی ممنون،شما من و شرمنده می‌کنید،من که نمی‌تونم همچین پذیرایی از شما بکنم"

یوسف به کنایه گفت:" مهدی جان،از خونه‌ی بدون کد بانو انتظاری نمی‌شه داشت.ما هم انتظاری از شما نداریم" سید گفت:" یوسف جان،بقیه اره،شما هم اره،شما هم به ما کنایه می‌زنی؟" یوسف خندید و گفت:" بالاخره تا این حرفا رو نشنوی کاری نمی‌کنی،می‌گم که به فکرش باشی" ملیکا گفت:" حاج اقا یوسف درست می‌گه،شما هم باید در این مورد فکری بکنید" اقا سید سرش را تکان داد،نفس عمیقی کشید و گفت:"‌‌‌ای بابا خانم دکتر،کار ما از این حرفا گذشته،نه وقتش و دارم،نه موقعیتش و نه پولشو ، و نه کسی که بخواد با ادمی‌مثل من زندگی کنه" یوسف لیوان اب را برداشت گفت:"‌‌ان‌شاالله همه‌ی اینا جور می‌شه.فقط یه جو همت و اراده می‌خواد" اقا سید گفت:" سرم خیلی شلوغه،درسهای حوزه از یه طرف،کارای کشاورزی و باغ از یه طرف ،کارای رتق و فتق مردم روستا و نمی‌دونم رسیدگی به مشکلات روستا و سر و کله زدن با دهیار و فرماندار و استاندار و....خلاصه اینکه اینقدر کار سرم ریخته که فرصت سر خاروندن ندارم. ملیکا گفت:" با تمام اینا،باید به فکر خودتون هم باشید" اقا سید همان طور که نگاهش روی بشقاب بود گفت:" چشم" نگاه ملیکا به سمت یوسف رفت.یوسف لبخند کوچکی به لب اورد.با صدای اقا سید نگاهشان به سمتش رفت:" فردا باید برم شهر،باید درباره‌ی هزینه‌ی تعمیرات مسجد با امور مساجد صحبت کنم.مسجد نیاز به تعمیرات داره،سقفش چکه می‌کنه باید قیر قونی بشه،دستشویی‌ها و وضو خونه هم همین طور.یه مقدار از مردم روستا پول جمع شده اما کافی نیست.باید ببینم می‌تونم هزینه شو جور کنم یا نه" یوسف گفت:"چطوریه،کمک بلاعوضه یا چیز دیگه ایه" اقا سید غذایش را فرو داد و گفت:" ظاهرا قراره به مساجد یه پولی رو برای تعمیرات بدن.این طور که معلومه امور مساجد برای مساجد مناطق محروم یه بودجه‌‌‌ای رو دردظر گرفته.باید زودتر برم دنبالش و اقدام کنم.اگه به تاخیر بندازم ممکنه بهمون نرسه یا دیر برسه.به هر حال متقاضی زیاده.مسجد روستا واقعا به این پول نیاز داره.اگه بتونیم یه دستی به سر و روی مسجد بکشیم خیلی خوب می‌شه" یوسف گفت:" پس می‌خوای با اون پول سقف مسجد قیر گونی کنی و وضو خونه رو درست کنی؟" اقا سید گفت:" راستش من که دلم می‌خواد خیلی کارای دیگه هم بکنم.دلم می‌خواد شکل و ظاهر مسجد و جوون پسند تر بکنم تا جوونا و نوجوونا بیشتر استقبال کنن." یوسف پرسید:" مثلا چی کار" :" مثلا یه کتابخونه برای مسجد درست کنم و از این جور کارها ملیکا گفت:" حاج اقا درست کردن کتابخونه هزینه زیادی نمی‌خواد.برای اول کار یه قفسه تهیه کنید و کتابهای خوبی رو که هر کس توی خونش داره بخوایین که به مسجد هدیه کنه. یوسف گفت:" اتفاقا خانمم راست می‌گه.ما هم کتابهای خوبی داریم که می‌تونیم به کتابخونه‌ی مسجد هدیه بدیم" اقا سید لبخند رضایتی به لب اورد و پاسخ داد:" اره،بد فکری نیست."

اقا سید اخرین لقمه‌ی غدا را هم فرو داد و الحمداللههی گفت و از ملیکا تشکر کرد:" خیلی ممنون خانم دکتر،دست شما درد نکنه.واقعا خوشمزه بود و حسابی چسبید" ملیکا لبخندی به اورد :" نوش جان" یوسف رو به سید کرد و گفت:" ایشاالله یه بار شما ما رو به یه شام مفصل دعوت بکنین.مال ما که خیلی مفصل و اعیونی نبود." اقا سید ابروهایش را بالا برد:" این حرفا چیه یوسف جان.مگه از این بهتر هم می‌شد؟!اونم برای من که بالاخره زندگی مجردی دارم و خودت می‌دونی زندگی مجردی چه جوریه" یوسف خندید و گفت:" خوب پس باید یه فکری برای خودت بکنی" اقا سید سرش را پایین اورد.ملیکا بلند شد و مشغول جمع کردن سفره شد.یوسف بشقابها را روی هم گذاشت و رو به ملیکا گفت:" من سفره رو جمع می‌کنم ،شما فقط زحمت بردنش و بکشید." ملیکا چشمی‌گفت و با نگاهش فهماند که موضوع اصلی را به میان اورد.یوسف لبخند تاییدی به لب اورد،رو به مهدی کرد و گفت:" امروز مادر علی اومده بود مدرسه" سید با یک علامت سوال نگاهش کرد و منتظر ادامه‌ی حرف یوسف شد.یوسف ادامه داد:" راجع به اوضاع درسی علی می‌پرسید.خانم خوبی به نظر میاد.برخوردش خیلی با احترام و با شرم و حیاست.اون جوری که از علی شنیدم مادرش براش خیلی زحمت می‌کشه و برای چرخوندن زندگی در تقلاست." یوسف مکثی کرد ،نگاهش را روی میز برد و گفت:" ولی خوب..." حرفش نیمه تمام ماند.اقا سید با همان علامت سوال نگاهش پرسید:" چیزی شده ؟!مشکلی براشون پیش اومده؟"ملیکا با سینی چای نزدیک شد و سینی را روی میز گذاشت. یوسف استکانی از چای را برداشت و مقابل سید گذاشت.سید تشکر کرد.ملیکا روی صندلی کنار یوسف نشست.استکان دیگری را مقابل ملیکا گذاشت و گفت:" دستت درد نکنه .چای خوش رنگیه"، دوباره رو به اقا سید کرد و گفت:" نه مشکل خاصی که پیش نیومده،ولی خوب همون جور که زندگی برای یه مرد مجرد خیلی راحت نیست،یه زن تنها هم بدون مرد و یه تکیه گاه محکم، زندگی سختی داره؛به خصوص اگه بار بزرگ کردن یه بچه هم روی دوشش باشه." اقا سید متفکرانه نگاهش را روی میز چای مقابلش برد.دوباره نگاهش را به سمت یوسف برد و گفت:" من همیشه سعی کردم از کمک بهشون دریغ نکنم.الانم اگه چیزی هست که بتونم کاری براشون بکنم در خدمتم" یوسف قندی از داخل قندان برداشت و لبخند کوچکی به لب اورد و گفت:" بعضی موقعها می‌شه با یه قند شیرین بعضی چیزای تلخ ،مثل این چای تلخ ، خوردنی و دلچسب کرد."اقا سید هم لبخند زد .قندی از قندان برداشت و پاسخ داد:" همین طوره" قند را به دهان برد و استکان چای را به لبش چسباند.یوسف نگاهش را به سمتش برد و گفت:" می‌خواستم بدونم نظرت دربارش چیه؟" سید جرعه‌‌‌ای از چای را فرو داد و گفت:" درباره‌ی چی؟" با پاسخ یوسف چای به گلویش پرید :" درباره‌ی زینبخانم،مادر علی". اقا سید به سرفه افتاد . یوسف دستی به پشتش زد و گفت:" چی شد سید جان" اقا سید در حالی که سرفه می‌کرد گفت:" چیزی نیست،چای پرید تو گلوم"یوسف خندید و گفت:" نکنه گفتم زینب خانم..." قبل از اینکه حرفش به پایان برسد جرعه‌ی دیگری از چای به گلوی اقا سید پرید.یوسف به ارامی‌به پشتش زد و با خنده گفت:" هول نکن سید جان،هنوز که خبری نشده" ملیکا خنده‌ی کوچکی کرد.سید استکان چای را پایین اورد و با دستپاچگی در حالی که هنوز سرفه می‌کرد گفت:" اذیتم نکن یوسف،خوب نیست جلوی خانم دکتر" یوسف نگاهش را به سمت ملیکا برد،چشمکی زد و گفت:" اتفاقا خانم دکتر هم با من هم نظره،به نظر اونم زینب خانم مورد مناسبیه،شما دو تا به هم می‌خورین" اقا سید سینه اش را صاف کرد و گفت:" راستش من اصلا در موردش فکر نکردم."یوسف گفت:" خوب از این به بعد فکر کن" اقا سید بدون اینکه نگاهش را از روی میز بلند کند گفت:" اینقدر سرم شلوغه و مشغله دارم که فرصت فکر کردن به این چیزا رو ندارم"ملیکا گفت:" مشغله همیشه هست.هیچ وقت نمی‌شه منتظر موند تا روزی برسه که هیچ کار و مشغله‌‌‌ای نباشه" یوسف ادامه داد:" ملیکا راست می‌گه مهدی جان،بهتر قضیه رو جدی بگیری"سید ساکت بود چیزی نمی‌گفت.بعد از دقیقه‌‌‌ای سکوت یوسف گفت:" چی میگی داداش،نظرت چیه؟" چشمان اقا سید در اطراف میز چرخید و بدون اینکه نگاهشان کند با حالتی از تردیدگفت:" والله چی بگم!شما من و غافلگیر کردید.راستش یه جورایی شوکه شدم.فکر نمی‌کردم قراره در اینباره صحبت بکنید" یوسف خندید ،نگاهش به سمت لب خندان ملیکا رفت و گفت:" من و خانمم فکراش و کردیم .اگه تو راضی باشی خانمم با زینبخانم صحبت می‌کنه.ان شاءالله که اونم راضی می‌شه." اقا سید همچنان در حالتی از گیجی و تردید بود:" من اصلا فکر نمی‌کنم که زینبخانم راضی بشه"یوسف پرسید :" برای چی؟"

_" شنیدم که قبلا کسایی پیشنهاد ازدواج بهش دادن،اما ردشون کرده.به نظرم که دلش نمی‌خواد علی زیر دست یه ناپدری بزرگ بشه"نفس عمیقی کشید و گفت:" البته حق هم داره،بچه‌‌‌ای که پدری مثل محمد داشت،نمی‌تونه هر کسی رو به عنوان پدر قبول کنه."

-" اگه اون ادم هم ردیف پدرش باشه چی؟"

نگاه حسرت سید به سمت یوسف رفت و گفت:" من هم ردیف محمد نیستم یوسف جان،اگه بودم که الان اینجا نبودم،اگه بودم الان منم پیش محمد بودم" یوسف دستش را روی شانه‌ی سید گذاشت و گفت:" فقط خداست که از درجه و مرتبه‌ی بنده‌هاش خبر داره و ما فقط از ظاهر قضاوت می‌کنیم.ظاهر قضیه اینکه که تو می‌تونی همراه خوبی برای مادر علی باشی و برای علی، پدر که نه،اما می‌تونی تا حدودی جای خالیش و براش پر کنی." اقا سید باز هم سکوت کرد و چیزی نگفت.یوسف دوباره پرسید:" خوب مهدی جان،بگو نظرت چیه؟" مهدی بدون اینکه نگاهش را بلند کند پاسخ داد:" فکر نمی‌کنم جواب مثبت بده" یوسف لبخندی زد و دست روی شانه اش کشید و گفت:" با اونش کاری نداشته باش،بگو راضی هستی یا نه؟" "

_ راستش چی بگم.باید درباره ش فکر کنم.نمی‌تونم اینقدر سریع جواب بدم."

_" باشه،چند روز وقت داری که فکر کنی."

یوسف با خنده ادامه داد:" خوب فکرات و بکن بعد جواب مثبت بده"

_" جواب مثبت من به چه درد می‌خوره وقتی اون راضی نباشه"

_"‌‌ان‌شاالله که راضی می‌شه.خانم من کارش و بلده؛ اگر هم نشد بالاخره می‌گردیم یکی دیگه رو پیدا می‌کنیم.بالاخره هر طور شده من باید یه فکری به حال این برادر خودم بکنم.باید دستش و به یه جایی بند کنم و از این حال و روز درش بیارم"

اقا سید با خجالت لبخند زد.

یوسف با درد روی تخت دراز کشید.دردی که سالها با‌‌ان‌خو گرفته بود.در این وقتها بهترین مسکن برایش نوازش ارام و مهربان دستان ملیکا بود که روی پاهایش می‌کشید و درد را از بدنش می‌برد.اما دلش نمی‌خواست چیزی به ملیکا بگوید.ملیکا تمام روز مشغول بود خسته شده بود،انصاف نبود که شب را هم از او بگیرد.مسکنی انداخته بود،امیدوار بود تا مسکن اثر کند تا بتواند چند ساعتی را بخوابد.پلکهایش را با خستگی روی هم گذاشت و زیر لب اهسته شروع به گفتن ذکر کرد.ملیکا با کیسه‌های اب گرم وارد اتاق شد.کنارش رفت.هر چند که به نظر می‌رسید یوسف خواب باشد،اما حالت صورتش درد را نشان می‌داد.پتو را از روی پاهایش بلند کرد،کیسه‌های اب گرم را زیر پاهایش گذاشت و به ارامی‌دستانش را روی پاهایش کشید.پلکهای یوسف بلند شد.ملیکا لبخند مهربانی زد و گفت:" ماساژ می‌دم دردت اروم می‌شه" یوسف دستش را به دست گرفت و گفت:" نمی‌خواستم اذیتت کنم." ملیکا خم شد،دستش را بوسید و گفت:" اگه یوسفم درد داشته باشه چیزی یهم نگه بیشتر اذیت می‌شم،یعنی مرد من اینجا درد بکشه و من راحت بخوابم؟!!" دوباره لبخند زد و گفت:" من همیشه حواسم بهت هست."یوسف با لحن ارامی‌گفت:" اگه مهدی می‌دونست داشتن یه همراه که همیشه حواسش بهش هست چقدر لذت بخشه ،یه لحظه هم صبر نمی‌کرد" ملیکا لبخند زد.یوسف انگشتانش را فشار داد و گفت:" اما ملیکای من یه چیز دیگه س،ملیکا‌ی من همه‌ی دنیای منه" ملیکا لبخند زد .پتو را به رویش مرتب کرد و گفت:" چشمات و ببند،تا وقتی بخوابی پاهات و ماساژ می‌دم،فدای تو بشم،خم شد پیشانیش را بوسید .پلکهای یوسف روی هم رفت.صدای ارام دعای ملیکا را شنید:" خدایا یوسفم و به تو سپردم،دردش و اروم کن"و فشار ارام و گرم دستان ملیکا که درد را از بدنش بیرون می‌برد‌.

داستان عاشقانه ی ایثار قسمت ۶۲
بازدید : 925
چهارشنبه 15 مهر 1399 زمان : 9:37

ملیکا با تعجب پرسید:"کارخیر؟!" یوسف غذای دهانش را فرو داد و گفت:" به به،چه طعمی‌داره"

-"نوش جونت.چه کار خیری؟"

_" می‌خوام بساط یه عروسی رو راه بندازم،البته به کمک ملیکای عزیزم نیاز دارم"

_" عروسی؟!واضح بگو ببینم منظورت چیه؟"

_" می‌خوام برای سید مهدی استین بالا بزنم،وقتشه که یه فکری برای خودش و زندگیش بکنه"

_" خودش این و ازت خواسته؟!"

_" نه،خودش که اصلا به فکرش نیست،ولی من می‌خوام وادارش کنم که بهش فکر کنه"

_" اول باید خودش بخواد،تا نخواد که کاری نمی‌شه کرد"

_ مهدی بعد از گذشت این همه سال از فوت خانمش و بچش ،ولی هنوز انگار نمی‌تونه با نبودن اونا کنار بیاد،هنوز براشون غصه می‌خوره و انگار داغشون براش کهنه نشده"

ملیکا نفس عمیقی کشید :" خدا رحمتشون بکنه،اره،منم درباره شون ازش شنیدم"

_" اما این جوری نمی‌شه ،مهدی باید به فکر ساختن دوباره‌ی یه زندگی باشه،خودش خیلی تو فکرش نیست،برای همین من می‌خوام براش یه کاری بکنم"

_"می‌خوای چی کار کنی،کسی رو سراغ داری؟"

یوسف مکثی کرد و ادامه داد:" ملیکا جان،تو مادر علی رو چقدر می‌شناسی؟"

چشمان ملیکا گرد شد:" مادر علی؟!"

_" ایهیم،به نظرت مورد خوبی برای مهدی هست؟"

ملیکا با تردید گفت:" والله چی بگم؟!!زینب خانم زن خوبیه،خیلی خوش برخورد و خوش رفتاره.زن مومنیه،اون زن زحمت کشه و برای پسرش خیلی زحمت می‌کشه،"

_" به نظرت می‌تونه همسرخوبی هم باشه؟با سید جور در میاد؟"

ملیکا به فکر رفت و گفت:" اون خانم خیلی خوبیه،تو جلسات قران و جلسات مذهبی زیاد شرکت می‌کنه،با اینکه تحصیلات خیلی زیادی نداره،ولی زن خوش فکریه،علی همیشه از کارهایی که مادرش براش انجام می‌ده صحبت می‌کنه.به نظرم اگه امکانش و پیدا می‌کرد می‌تونست از نظر تحصیلی هم پیشرفت خوبی بکنه.یه بار که باهم صحبت می‌کردیم بهم گفت که پدر علی خیلی به درس خوندن تشویقش می‌کرد،با اینکه قبل از ازدواجشون سواد خوندن و نوشتن نداشت،اما با تشویقها و کمکهای شوهرش تونسته بود با سواد بشه و با همین سواد کتابهای زیادی رو هم خونده و مطالعه کرده.خودش دلش می‌خواست که ادامه بده،اما شهادت شوهرش و تغییر شرایط زندگی و اوضاع روحیش مانع شده"

_" پس با این اوصاف،خانم معقولی به نظر میاد"

_" اره،اون زن درد کشیده ایه ،ولی با این حرفا صبوری کرده و تونسته پسرش خوب بزرگ بکنه"

_"می‌خوام بری تو نخش

چشمان ملیکا دوباره گرد شد:" چی؟!!کجا برم؟!"

یوسف خندید و گفت:" بهم نمیاد از این ادبیات استفاده کنم" ملیکا خندید:" اصلا نمی‌یاد اقای دکتر"

_" خارج از شوخی،می‌خوام یه خورده رابطه‌ی خودت و باهاش بیشتر کنی ببینی چطوریه،اصلا تمایل به ازدواج داره.به درد مهدی می‌خوره"

_چشم یوسف جان،ولی فکر نمی‌کنم.اون یه مادره.برای یه مادر بچش از هر چیزی مهمتره

_" اتفاقا من به خاطر علی این فکر و کردم.علی نیاز داره که سایه‌ی یه پدر و بالای سر خودش داشته باشه.کی بهتر از اقا سید.

_"ولی من فکر نمی‌کنم علی راحت با این موضوع کنار بیاد.

_" اگه خدا خواست و هر دو طرف راضی بودن،من با علی حرف می‌زنم.

_" چشم اقا،ببینم چی کار می‌تونم بکنم.

یوسف مهربانانه نگاهش کرد:" اجرت با سیدالشهدا"

ملیکا نگاهش کرد و گفت:" برای اجرش فقط یه چیز از خدا می‌خوام"

_"چی؟"

ملیکا با لبخند پاسخ داد:" سلامتی یوسفم"

یوسف دوباره بوسه‌‌‌ای عاشقانه بر دست همسرش زد.

داستان عاشقانه ی ایثار قسمت۶۱

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی